نانی دهی در این دریا از برای من سودمندتر خواهد بود که مرا رفیقی هست و توشه درست نداریم آن مرد او را قرصه نانی و پاره پنیری داده طاسک او را پر از آب شیرین کرد دلاک آنها را گرفته بسوی صباغ آمد و باو گفت این نان و پنیر بخور و این آب شیرین که در طاسک است بنوش صباغ آنها را گرفته بخورد و بنوشید و دلاک طاسک و لنگ گرفته در کشتی همی گشت یکی را بقرصه نانی و دیگری را بپارچه پنیری سر همی تراشید تا اینکه بازارش رواج گرفت هر کس که میخواست سر میتراشید تا دو قرصه نان و نیم درم نقره بیندوخت و در نزد او از پنیر و زیتون چیزی بسیار جمع آمد و سر قبطان نیز بتراشید و از قلت توشه بوی شکایت کرد قبطان گفت هر شب رفیق خود آورده با من طعام بخورید و تا با ما هستید از بهر توشه اندوهگین مباشید آنگاه دلاک بسوی صباغ باز گشته او را خفته یافت بیدارش کرد چون صباغ بیدار شد چیزی بسیار از خوردنیها در برابر خود دید با دلاک گفت اینها را از کجا آوردی دلاک جواب داد اینها از فضل الهی بمن رسید آنگاه صباغ بر خاست که از آن خوردنیها بخورد دلاک گفت اینها را بوقت دیگر نگاه دار که من سر قبطان بتراشیدم و از کمی توشه بوی شکایت کردم او گفت هر شب رفیق خود آورده نزد من تعشی کنید ما را تعشی در نزد قبطان خواهد بود ابوقیر گفت سر من از هوای دریا همی گردد و از جای خود برخاستن نمیتوانم مرا بگذار از همین تعشی کنم تو خود بنزد قبطان شو و در آنجا تمشی کن ابو صبر گفت باکی نیست پس از این چنین کنم پس از آن ابو صبر نشسته بوی نگاه میکرد او همی خورد و لقمه های بزرگ برداشته فرو میبرد گویا که روزها چیزی نخورده و پیش از آنکه لقمه فرو برد لقمه دیگر بردهان میگذاشت و چشمان خود را مانند غول از حدقه بیرون آورد و مانند گاو نفس همی زد که ناگاه خادمی از نزد قبطان رسید و گفت ای استاد رفیق خود را بیاورود در نزد قبطان تعشی کنیدابو صبر گفت ای ابوقیر با من می آئی یا نه ابوقیر گفت مرا طاقت نیست آنگاه دلاک تنها برفت و قبطان را دید که سفرۀ از بهر او نهاده اند که بیست گونه طعام در آن سفره است و قبطان با جماعتی که در آنجا بودند بانتظار دلاک نشسته اند چون قبطان ابوصبر را بدید از رفیقش باز پرسیدا بوصبر گفت ای خواجه او را از هوای دریا سر گردش اندر است قبطان گفت باکی برو نیست بزودی رفع خواهد شد تو بیا و با ما تعشی کن که در انتظار تو بودم آنگاه قبطان ظرفی گرفته از همه لون طعام در وی بگذاشت که از بهر ده تن کافی بود پس از آن دلاک طعام خورد قبطان باو گفت این ظرف را از بهر رفیق خود ببر ابو صبر ظرف طعام برداشته نزد ابوقیر آورد با او گفت نگفتمت که چیز مخور قبطان مردی است کثیرالخیر ببین از برای تو چه چیز فرستاده ابو قیر گفت بیاور دلاک ظرف پر از طعام باو داد او ظرف گرفته مانند گرک گرسنه بخوردن مشغول گشت گویا که سالها است گرسنه مانده است ابو صبر او را بخوردن گذاشته خود نزد قبطان رفت و در آنجا قهوه خورده باز گشت دید که ابو قیر هر آنچه در آن ظرف بود همه را خورده و ظرف دور انداخته است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و سی و سیم بدر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ابوصبر ظرف را برداشته بشست و بخادمان قبطان برسانید و خود بسوی ابوقیر بازگشته تا بامداد بخفت چون روز دیگر شد ابوصبر بسر تراشیدن همی گشت و آنچه که پدید می آرد با بوقیر میداد و ابوقیر همی خورد و همی نوشید و از جای خود بر نمیخاست و هر شب ابو صبر از بهر ابو قیر ظرفی پر از همه گونه طعام از نزد قبطان میآورد و تا بیست روز بدینحالت بودند تا آن که کشتی بساحل که نزدیک شهری بود رسید ابو صبر و ابوقیر بیرون آمده در آن شهر داخل شدند و حجره را در کاروانسرا منزل گرفتند ابو صبر بازار رفته همه ما یحتاج شری کرده و گوشت خریده طبخ کرد و ابوقیر از وقتی که بحجره داخل گشته خفته بود و بیدار نمی گشت تا اینکه ابو صبر او را بیدار کرد و سفره در برابرش بنهاد و او بخوردن مشغول شد چون خوردن بانجام رسانید گفت از من مؤاخذه مکن که سر من هنوز میگردد این بگفت و بخفت و تا چهل روز باینحالت بود و همه روزه دلاک لکن وطاس برداشته در شهر میگشت و کم و بیش آنچه پدید میآورد نزد ابوقیر میبرد میدید که ابو قیر خفته است او را بیدار میکرد و در حال ابوقیر بخوردن مینشست چنان می خورد که گویا سالها گرسنه بوده است پس از میخفت چهل روز دیگر حال بدین منوال گذشت هر وقت که ابو صبر باو میگفت برخیز و در شهر تفرج کن که این شهر نزهتگاهیست خوب و در شهرها چنین شهر ندیده ام ابوقیر صباغ میگفت بر من ببخشای که در سرم از هوای دریا بقیتی هست ابو صبر دلاک راضی نمیشد که او دل آزرده شود و سخنی نمی گفت که او برنجد پس چون روز هشتاد و یکم شد ابو صبر رنجور گشت و بیرون رفتن نتوانست از دربان کاروانسرا حاجت خویشتن التماس میکرد دربان ماکول و مشروب از بهر ایشان میآورد و ابوقیر بهمان حالت خفته بود از جای خود بر نمیخاست تا چهار روز دربان بالتماس ابو صبر بایشان آمد و شد میکرد پس از آن ابوصبر را مرض افزون گشت و از غایت رنجوری بیخود افتاد و ابوقیر از گرسنگی بیطاقت شد ناگزیر مانده برخاست و جامهای ابو صبر جستجو کرد در می چند با او یافت در مها گرفته در حجره با بوصبر فروبست و کسی را آگاه نکرده از کاروانسرا بدر شد و ببازار آمده جامه فاخری شری کرده بپوشید و در شهر همی گشت و تفرج همی کرد دید شهریست که در روی زمین نظیر ندارد ولکن مردمانش جز سفید و کبود جامه نپوشیده اند و رنک دیگر در بر ندارند آنگاه بسوی صباغ رفته آنچه در دکان او بود کبود یافت شال از کمر گشوده گفت ای استاد این را رنک کرده اجرت بستان صباغ گفت اجرت صباغت این بیست درم است ابوقیر گفت در شهر ما بدو درم این را رنک کنند صباغ گفت برو در بلاد خویش او را رنک کن من بکمتر از بیست درم صباغتش نکنم ابوقیر پرسید چه رنگ خواهی کرد صباغ جواب داد جز کبود رنک دیگر نمیباشد ابوقیر گفت میخواهم که سرخش کنی صباغ جوابداد سرخ نتوانم کرد ابوقیر گفت