برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

زنگی گهران میان گلزار اندر

لب بر لب لعبتان فرخار اندر

گفتی که بگلشن اندرون زاغانند

برگ گل سرخشان بمنقار اندر

چون شاه زمان حالت ایشان بدید با خود گفت که محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید نشاید که ازین پس ملول شوم پس از آن ملالتش نماند و بعیش و نوش و خورو خواب گرایید چون برادر از نخجیر باز گشت دید که گونه زرد شاه زمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه‌ات زرد می‌شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی شاه زمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگند داد. شاه زمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتونست تا عیان نبینم باور نکنم تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر. شاه زمان گفت: بنخجیرده روز فرمان ده و چنان باز نمای که بنخجیر همیروم. چون لشکریان بنخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز به بینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان بباغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود بعیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آنگاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانروز همی رفتند تا در ساحل عمان زیر درختی که در پیش چشمه‌ بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا بدرآمد. ملک زادگان از بیم بفراز درخت شدند. عفریت بکنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماه روی بدر آورده با او گفت:

ای پری روی آدمی پیکر

رنج نقاش و آفت بتگر

که ترا شب زفاف از کار داماد برده و دل بمهرت سپرده ام اکون تو پاس دار که مراهنگام خوابست. پس سراندر کنار دختر نهاده بخفت ودختر را فراز درخت به ملک زادگان نظر افتاد. سر عفریت را نرمک بزمین گذاشت و ملک زادگان را بفرود آمدن اشارت کرد و از عفریتشان بترسانید ملک زادگان فرود آمدند. ماهروی ایشان را بخود دعوت کرد و از عفریت همی ترسانید تا اینکه از بیم جان دعوتش را اجابت کردند. پس ازآن دختر بند ابریشمین بدر آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: میدانید که این انگشترها چیستند؟ ملک زادگان گفتند: لا والله. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شما کردید کرده، انگشتری بیادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری بمن سپارید و بدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده و در صندوق آهنین کرده و در میان این دریای بی پایان پاس از من همی دارد. غافلست از این که:

ما را بدن پیر نگه داشت

درخانه دلگیر نگه نتوان داشت

آنرا که سر زلف چو زنجیر بود

در خانه بزنجیر نگه نتوان داشت

ملک زاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب‌ تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس بشهر خویش بازگشتند. شاه زمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همیزیست. اما شهریار خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد پس از آن هر شب باکره را بزنی آورده بامدادانش همی کشت و تا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم بستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک بسویی رفتند ودر شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته برای من پدید آور وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیش ناک گشت وبسرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیازاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین دانا و پیش بین و از احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت و حزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید و گفت:

بر دل، غم روزگار تا کی داری

بگذار جهان وهر چه در وی داری

با یار شرابی طلب وپای گلی

در دست کنون که جرعه می‌داری

وزیر قصّه بر وی فرو خواند. دختر گفت:

ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر

ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر

مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور از صواب و خلاف رای اولوالالبابست و مرا بیم از آنست که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چونست حکایت زن دهقان؟

حکایت دهقانی وخرش

وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال و رمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی. روزی بطویله رفت. گاو را دید که نزدیک آخور خر ایستاده و چشم بر علیق پاکش نهاده بخوابگاه خشکش رشک می‌برد و می‌گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی بشیار وگاهی بآسیاب گرداندن می‌گزارم و ترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز بسوی آخور باز گرداند.

ترا شب بعیش وطرب می‌رود

ندانی که بر ما چه شب می‌رود

درازگوش بپاسخ گفت: فردا چون شیار افراز بگردنت نهند بخسب و هر چه زنندت برنخیز و آنچه پیشت آورند مخور چون روزی دو بدینسان کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی. اینها در گفتگو بودند وخواجه گوش همیداد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو را دید که قوتی نخورده و قوّتی ندارد. سستی گاو را بخواجه باز نمود. خواجه گفت: دارازگوش را کار فرما و شیار افراز بگردن او بنه. خادم چنان کرد. بهنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیهای او سپاس گفت. خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را بشیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت. گاو بشکر گذاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که بخادم گفت: فردا گاو را بصحرا ببر. اگر سستی نماید، بقصابش ده. من بدلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو اینرا بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار بهشیار روم. اینها در سخن بودند وخواجه گوش همیداد. بامداد خواجه باخاتون بطویله آمده به خادم گفت امروز گاو را