تاج از سر برداشت کودکان او را دیده فریاد یا ابنا برآوردند در حال حسن تاج بر سر نهاد و از چشم کودکان ناپدید شد چون زن حسن بخود آمد فرزندان خود را دید که گریان و یا ابتا گویان هستند چنان پنداشت که ایشان پدر را بخاطر آورده گریانند بگریستن ایشان بگریست و خونابه از دیدها چون سیل فروریخت و این ابیات بر خوانده
مرادی بد گذشت از چرخ و امروز | زدی بدتر گذشت ای وای فردا | |||||
ندانم رسم این ایام انصاف | نه اندر طبع این مردم مواسا | |||||
چنان سیرم ز جان کز غصه هر روز | کنم صدره گذر بر مرک عمدا |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بست و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن زن خود را دید که این ابیات خوانده و بچپ و راست نظاره میکند که سبب یا اینا گفتن فرزندان خود را بداند چون کسی را ندید از کردار و گفتار فرزندان خود در عجب شد و اما حسن چون آنحالت بدید و ابیات بشنید چندان بگریست که بیخود افتادچون بخود آمد بفرزندان خویش نزدیک شده تاج از سر بگرفت چون کودکان او را بدیدند فریاد یا ابتا برآوردند مادر ایشان چون یاد آوردن ایشان را از پدر بشنید بگریست و با خود گفت سبحان الله سبب چیست که در این وقت کودکان پدر یاد کردند و پدر را ندا میدهند آنگاه بگریست و این ابیات برخواند
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی | که ما را بیش ازین طاقت نمانده است آرزومندی | |||||
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی | بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی | |||||
مرا زین پیش در خلوت قناعت بود و جمعیت | تو در جمع آمدی ناگاه مجموعان پرا کندی |
حسن را طاقت نماند تاج از سر گرفته در برابر زن بایستاد چون زن او را بدید فریادی بلند برآورد که همه ساکنان قصر از آن فریاد مضطرب شدند پس از آن بحسن گفت چگونه بدینمکان آمدی در حال حسن بگریست زن حسن گفت ای حبیب من این نه وقت گریستن است ترا بخدا سوگند میدهم بازگو که بدین مکان چگونه آمدی برو و خویشتن پنهان دار تاکسی ترا نبیند و خواهر مرا نیاگاهاند و گرنه من و تو کشته خواهیم شد حسن گفت ایخاتون من از جان در گذشته بدینمکان آمدم تا ترا خلاص کنم و یا بمذلت و خواری بمیرم نورالسنا چون اینسخن بشنید تبسم کرد و سر خویش جنبانیده گفت ای حبیب من مراجز خدایتعالی کسی خلاص نتواند کرد تو خویشتن را نجات ده و خود را بورطه هلاکت مینداز که خواهر مرا لشکریست بی پایان کسی با ایشان مخاصمت نتواند کرد و چنان پندار که مرا از اینجا گرفته بیرون بردی چگونه ببلاد خود توانی رسید و از این جزیره و مکانهای خطرناک چگونه خواهی گذشت بزودی از اینمکان بدر شو و بر اندوه من اندوه دیگر میفزای و خیال مکن که مرا خلاص توانی کرد حسن گفت ای روشنایی چشم من بجان تو سوگند که از اینمکان بیرون نروم مگر اینکه ترا بیرون برده بشهر خویش سفر کنم زن حسن گفت چگونه اینکار توانی کرد تو اشکان سخن خویش نمیدانی اگر تو بطایفه جان و گروه عفریتان و تمامت