کرده بفرستادن فرزندان خویش راضی شد و نمیدانست که در غیبت از بهر او چه مقدر است آنگاه فرزندان خود را نزد خود خوانده ایشان را مهیای سفر کرده آن دو زرهی که از بهر ایشان ساخته بود بر ایشان پوشانیده بعجوز بسپرد عجوز ایشان را از بیراهه بسرعت همیبرد تا اینکه ایشان را بملکه نورالهدی رسانید ملکه فرحناک گشته ایشان را در آغوش گرفت یکی را در دامن راست و دیگردی را بر دامن چپ بنشاند پس آن روی بعجوز کرده گفت اکنون حسن را حاضر آور که من اورا پناه داده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهاردهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه نورالهدی چون عجوز را بحاضر آوردن حسن فرمان داد عجوز گفت ای ملکه اگر این فرزندان ازو نباشند از کشتن او در خواهی گذشت یا نه ملکه سخت خشمگین شد و گفت ای عجوزک پلید تاکی از بهر این مرد غریب که چنین جرأت کرده بشهر ما داخل شده و بر حالت ما آگاهی یافته خدعه میکنی مگر او را گمان اینست که بدین سرزمین آمده رویهای ما ببیند و بسلامت بشهر خود بازگردد و خبرهای ما را در شهرهای دور شایع کند آنگاه ملوک شهرها ما را سرزنش کرده بگویند که آدمیزادی از ساحران و کاهنان و جنیان وحشیان گذشته بجزایر واق شد و بسلامت بازگشت بخدا سوگند این کار شدنی نیست بفرازنده آسمان و گستراننده زمین سوگند که اگر این فرزندان از و نباشند او را بدست خود بکشم پس از آن بانک بعجوز زد و حاجبی را با بیست تن مملوک برو بگماشت و با ایشان گفت با این عجوز بروید و پسری که در خانه اوست بسرعت نزد من آرید حاجب با مملوکان عجوز را بیرون کشیدند او را گونه زرد گشته اندامش همیلرزید تا بخانه خویشش رسانیدند چون حسن او را بدید برپای خاسته سلامتش داد عجوز رد سلام نکرده با و گفت برخیز و در نزد ملکه حاضر آی که من بسی با تو گفتم بسوی شهر خویش باز گرد تو سخن من نپذیرفتی و هلاکت مرا و خود را اختیار کردی اکنون برخیز و بسوی مرک روان شو حسن با خاطری شکسته و محزون برخاسته هراسان بسوی ملکه روان گشت حاجب و مملوکان حسن را با عجوز در پیشگاه ملکه بداشتند حسن را چشم بفرزندان خود ناصر و منصور افتاد که ملکه ایشانرا در دامن خود نشانده بایشان تلطف و مهربانی میکرد حسن را چون چشم بفرزندان خود افتاد ایشانرا بشناخته فریادی بلند برآورد و از غایت فرح بیخود افتاد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و پانزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون حسن بخود آمد فرزندان خودرانیک بشناخت محبت طبیعی در ایشان بجنبش آمده از دامن ملکه جسته بسوی حسن بشتافتند خدایتعالی زبان ایشان را بگفتن یا ابتا گویا کرد عجوز و حاضران را دل بر ایشان سوخته بگریستند و گفتند حمد خدایرا که شمارا از دیدار پدر بهره مند ساخت آنگاه حسن ایشانرا در آغوش گرفته بگریست و این ابیات برخواند
اندرین مدت که بودستم ز دیدار تو فرد | جفت بودم با کباب و با شراب و بارباب | |||||
بودا شکم چون شراب لعل در زین قدح | ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب | |||||
اشک چون باران زکثرت دیده چون ابر از سرشک | نوحه چون رعد از غریو و جان چو برق از اضطراب |
چون ملکه یقین کرد که آن کودکان فرزندان حسن و خواهرش نورالسنا زن اوست بخواهرش خشمگین شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و شانزدهم بر آمد
گفت: یملک جوانبخت ملکه نور الهدی بخواهرش خشمگین شد و بانک بر حسن زد حسن بیخود افتاد چون بخودآمد این ابیات برخواند
ایام بزیر پای جورم بسپرد | باکس نفسی دلم بشادی نشمرد | |||||
از جام جهان مرا نه صافت و نه درد | ضایع تر از این عمر بسر نتوان برد |
چون ابیات بانجام رسانید باز بیخود افتاد وقتی که بخود امد دید که پای او گرفته همی کشند برخاسته با هراس تمام همیرفت و گمان خلاصی نداشت اینکار بعجوز ام الدواهی دشوار شد ولی با ملکه سخن نمیتوانست گفت چون حسن از قصر بدر شد حیران ماند و نمیدانست که بکجا رود فراخنای جهان بروجود او تنک شد نکسی مییافت که با وحدیث گوید و با او انس گیرد و نکسی که او را تسلی دهد آنگاه هلا کرا یقین کرد از آنکه قدرت سفر نداشت و کسی را که با او سفر کند نمیشناخت و راه بسوئی نمیدانست و از خیال گذشتن مکان جنیان ووحشیان مضطرب و حیران بود و از زندگانی نومید گشته همی گریست تا بیخود افتاد چون بخود آمد از فرزندان و زن خود یاد کرده گفت کاش بدین دیار نمی آمدم آنگاه این دو بیت برخواند
بدان ای نگارین که بردندم از تو | بدانسان که آرند اسیران کافر | |||||
خروشان و جوشان و گریان و بریان | بری گشته از خواب و بیزار از خورد |
پس از آن این دو بیت نیز برخوانده
بر آسمان زغم عاشقی است اختر من | بر آن گری که مر او را چنین بود اختر | |||||
اگر بشهد و شکر ماند این حلاوت عشق | ملول گشتم و سیر آمدم از شهد و شکر |
چون ابیات بانجام رسانید با خاطری ملول روان شد تا بخارج شهر بر آمد و از کنار نهر همیرفت و نمیدانست که بکجا میرود حسن را کار بدینجا رسید و اما زن حسن نورالنسا یک روز پس از رفتن عجوز عزم رحیل کرد در آن هنگام حاجب پدرش نزد او شد و در برابر او زمین ببوسید چون قصه بدینجا رسید با مداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و هفدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت نورالسنا در هنگامیکه عزم رحیل داشت حاجب پدرش نزد او آمده گفت ایملکه پدر تو ملک اکبر ترا سلام میرساند و ترا بسوی خود میخواند بر پای خاسته با حاجب بسوی پدر روان شد پدر او را پهلوی خود بر تخت نشانده با و گفت ای دختر بدانکه من امشب خوابی دیده ام و از آن خواب بر تو بیم دارم و میترسم که از این سفر اندوهی بزرگ بر تو روی دهد ملکه گفت ایملک در خواب چه دیده ملک گفت ای فرزند دیدم که بگنجی داخل شدم و در آن گنج مالی بسیار و گوهر ها و یاقوت های بزرک