پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۵۲۳–

که این از سویق عم تو بهتر است بدر باسم چنان بنمود که از سویق او میخورد آنگاه ملکه آب بکف گرفته بروی بپاشید و باو گفت ای پلیدک از این صورت بصورت استری یک چشم درشت روی باز گردید بدر باسم از صورت خود دگر گون نگشت چون ملکه دید که او دگرگون نشد بر خاسته جبین او ببوسید و باو گفت قصد من با تو مزاح بود تو در خشم مشو بدر باسم جواب داد ای خاتون بخدا سوگند من محبت ترا با خویشتن دانسته ام هرگز از تو در خشم نیستم تو اکنون از سویق من بخور که از سویق تو خوش تر است ملکه لقمه از او گرفته بخورد بدر باسم کف آبی گرفته بروی بفشاند و با و گفت از این صورت بصورت استر باز گرد ملکه بصورت استر باز گشته سرشک از دیده روان کرد و روی در پای ملک بدر باسم همی مالید ملک بدر باسم برخاست که لگامش کند لگام بر سر نگرفت بدر باسم او را گذاشته بسوی شیخ روان شد و ماجرا بدو باز گفت شیخ لگامی بدر آورده گفت این لگامرا بسر او کن بدر باسم لگام گرفته بسوی او بازگشت و لگام در دهانش نهاد و او را سوار گشته از قصر بدر شد و بسوی شیخ عبدالله رفت شیخ بملکه که در صورت استر بود ای پلیدک خدایتعالی ترا ذلیل و خوار کناد پس از آن به بدر باسم گفت ایفرزند ترا دیگر در این شهر اقامت نشاید این استر سوار شو و بهر سو که خواهی رو و زینهار که لگام او بکسی بدهی ملک بدر باسم شکر احسان شیخ بجا آورد و او را وداع کرده روانشد و تا سه روز همیرفت بشیخی نیکو شمایل برسید باو گفت ای فرزند از کجائی گفت از شهر این غذاره جادو همی آیم شیخ گفت امشب مهمان من باش بدر باسم دعوت او اجابت کرده با او روان شد ناگاه عجوزی پدید گشت چشمش بر استر افتاده بگریست و گفت سبحان الله این استر باستر پسر من همی ماند که اکنون آن استر مرده و پسرم از بهر او ملولست ایفرزند ترا بخدا سوگند میدهم که این استر بمن بفروش بدر باسم گفت ایما در این استر نتوانم فروخت عجوز سوگند داد که نومیدش نکند و گفت اگر من این استر از برای پسر شری نکنم او از ملالت هلاک شود چون عجوز سخن دراز کرد و به ابرام بیفزود بدر باسم گفت این را نفروشم مگر بهزار دینار و او را قصد این بود که عجوز هزار دینار پدید آوردن نتواند در حال عجوز هزار دینار از بغل در آورد بدر باسم چون زرها بدید گفت ایما در قصد من مزاح بود که من این استر نتوانم فروخت آنگاه شیخ بسوی بدر باسم نظر کرده گفت ایفرزند درین شهر کسی با کسی دروغ نتواند گفت و هر کس درین شهر دروغ گوید او را بکشند ملک بدر باسم چون این بشنید از استر فرود آمد چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و پنجاه و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون بدر باسم از استر فرود آمد عجوز استر را بگرفت و لگام از دهان او بدر آورد و کف آبی برو فشانده بدو گفت ای دختر از این صورت بصورت اصلی باز گرد در حال ملکه بصورت اصلی باز گشت و عجوز را در آغوش گرفت بدر باسم دانست که عجوز مادر اوست و خواست که بگریزد عجوز بانگی بلند برزد عفریتی چون کوه بزرک حاضر شد بدر باسم ازو بترسید عجوز بر آن عفریت نشسته دختر خود را بر عقب سوار کرد و بدر باسم را در پیش روی خود گرفت در حال عفریت بپرید ساعتی نرفت بقصر ملکه لاب رسیدند چون ملکه لاب بر تخت نشست روی به بدر باسم کرده گفت ای تخمه ناپاک ترا رتبت بدین مقام رسید که با من اینگونه رفتار کنی بزودی خواهی دید که با تو چکار کنم و شیخ بقال را چگونه پاداش دهم که من بسی با او خوبی کردم ولی او همواره با من بدی میکند و تو اینکارها نکرده مگر بتعلیم او پس از آن آبی گرفته بیدر باسم برفشاند و گفت از این صورت بصورت پرنده زشت روی در آی در حال بدر باسم پرنده شد زشت روی ملکه او را در قفسی کرده آب ودانه از و ببرید کنیزکی بروی رحمت آورد و دلش برو بسوخت بی خبر از ملکه او را آب و دانه همی داد تا اینکه روزی از روز ها کنیزک ملکه را غافل کرده بسوی شیخ بقال رفت و او را از حادثه آگاه کرده گفت ملکه لاب قصد هلاک پسر برادر تو دارد شیخ بکنیزک گفت ناچار این شهر از ملکه بگیرم و ترا در جای او ملکه شهر کنم آنگاه شیخ طاسکی را بزد در حال عفریتی که چهار پر داشت پدید آمد شیخ با و گفت این کنیزک را بگیر و بسوی شهر جلنار بحریه و مادر اوشو که ایشان از همه ساحران روی زمین ساحر ترند و بکنیزک گفت چون بدانشهر رسی ایشانرا از کار ملک بدر باسم آگاه کن در حال عفریت کنیزک برداشته بپرید و ساعتی نرفت که در قصر ملکه جلنار بحریه فرود آمد و کنیزک را در بام قصر بگذاشت کنیزک نزد ملکه جلنار شد و زمین بوسیده او را از ماجرای ملک بدر باسم آگاه کرد جلنار او را سپاس گفت و در شهر طبلهای بشارت بزدند و بزرگان دولت را آگاه کرد که ملک بدر باسم پدید گشته از آن جلنار بحریه و مادر او فراشه و برادر او صالح تمامت قبایل جان و لشگریان دریا را حاضر آوردند و طیران کرده در شهر ملکه لاب فرود آمدند و قصر ملکه را بتاختند و کافران شهر را بکشتند آنگاه ملکه بکنیزک گفت پسر من کجاست کنیزک قفسی بر داشته پیش آورد و اشارت بپرنده کرده گفت این پسر تست ملکه جلنار او را از قفس بدر آورد و آب بدست گرفته بر وی بفشاند ملک بدر باسم بصورت اصلی بازگشت مادرش او را در آغوش گرفته بگریست پس از آن جلنار بحریه شیخ عبدالله را حاضر آورد و نیکوئیهای او را سپاس گفت و کنیزک را که خبر بدر باسم آورده بود بشیخ تزویج کرد و او را ملک آنشهر گردانید و مسلمانان شهر را حاضر آورده ایشانرا بفرمانبرداری شیخ بفرمود و از ایشان پیمان گرفت پس از آن ملکه با مادر و برادر، شیخ را و داع کرده بسوی شهر خویشتن روان شدند اهل شهر بشادی وفرح ایشانرا استقبال کردند و شهر را تا سه روز بیار استند پس از آن ملک بدر باسم بمادر خود گفت ایمادر چیزی باقی نماند مگر اینکه زن بگیرم مادرش گفت رای صواب همینست و لکن ایفرزند صبر کن تا از دختران ملوک کسی را که شایسته تو باشد پدیدآورم جده او و دختران عم جلنار و خالوی او صالح هر یکی بدریائی رفته جستجوی دختر همی کردند و جلنار بحریه کنیزکان