و دختران عم خود را سلام میرسانید پس از آب صالح مادر خود را از آنچه در میانه او و خواهر او جلنار گذشته بود آگاه کرد و قصه عشق ملک بدر باسم را بملکه جوهره دختر ملک سمندل فروخواند و گفت او بیامده است مگر اینکه دختر را از پدر او بخواهد و تزویج کند جده ملک بدر باسم چون این سخن بشنید خشمگین شد و ملول گشت و باو گفت ایفرزند در بردن نام ملکه جوهره خطا کرده ای از آنکه تو ملک سمندل را میشناسی که کم خردی صاحب سطوتست و دختر از خواستگاران مضایقت میکند از آنکه همۀ ملوک بحر او را خواستگاری کرده اند و دعوت هیچکدام اجابت نکرده و بایشان گفته که شما کفو دختر من نیستید مرا بیم از آنستکه دعوت ما نیز اجابت نکند صالح گفت ای مادر اینکار چگونه خواهد که ملک بدر باسم به آندختر عاشق شده و میگوید ناچار او را از پدرش خواستگاری کنم و همۀ مال درین راه صرف نمایم و او را گمان اینست که اگر آندخترک را تزویج نکند از عشق هلاک خواهد شد پس از آن صالح با مادر خود گفت ای مادر بدان که پسر خواهر من از ملکه جوهره نکو روی تر است و پدرش پادشاه عجم بود و او اکنون بجای پدر پادشاه است و جوهره جز او کسی را نشاید من نیز قصد کرده ام که هدیتهای گرانمایه که شایسته پدر او باشد ببرم و او را خواستگاری کنم اگر پدر او با ما حجت گیرد باینکه پادشاهست بدر باسم نیز پادشاه و پسر پادشاهانست اگر بجمال دختر با ما حجت گیرد ملک بدر باسم از دختر او خوبروی تر است و اگر بمملکت و انبوهی لشگر حجت گیرد ملک بدر باسم را مملکت فراختر و لشکر بیشتر است ناچار باید در حاجت پسر خواهر بکوشم اگر چه هلاک شوم از آنکه سبب این قضیت من بوده ام چنانکه من او را بدریای عشق افکنده ام در خلاصی از نیز بکوشم مادر صالح گفت آنچه قصد کرده بکن و زینهار که در سخن گفتن با او درشتی کنی آنگاه صالح برخاسته دو انبان از گوهرها و یاقوتها و شاخهای زمرد و مرجان پر کرده بدوش ملازمان خود داده با ملک بدر باسم بسوی ملک سمندل روان شدند چون بقصر او برسیدند دستوری خواسته بنزد او در آمدند و او را سلام داده زمین ببوسیدند ملک سمندل بر پای خاسته اکرام کرد و او را نشستن فرمود و گفت ای صالح بهرچه حاجت بسوی ما آمده ای صالح بر پای خاسته دوباره زمین بوسه داد و گفت مراحاجت نخست بخدایتعالی و پس از آن بملک بزرگوار است آنگاه انبانها گشوده هدیتها در برابر ملک بپرا کند و گفت ایملک تمنای من اینست که هدیت مرا قبول کنی و خاطر مرا بدست آوری چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و چهل و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک با و گفت آوردن این هدیتها چیست مرا از حاجت خود آگاه کن که اگر من به رواکردن حاجت تو قادر باشم همین ساعت رواکنم و اگر مرا توانائی نباشد خدایتعالی بکسی تکلیف محال نکرده صالح پیشگاه ملک را بوسه داد و گفت ایملک زمان تو به روا کردن حاجت من قادری و حاجت من در زیر دست تست و من تکلیف محال بتو ندارم و دیوانه نیستم از ملک چیزی نخواهم که برو قادر نباشد ولی حاجت من اینستکه ملکه جوهره مکنونه را خواستگاری کنم و امیدوارم که ملک مرا نومید نگرداند چون ملک این سخن بشنید باستهزای او چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت ایصالح من ترا مردی با خرد می دانستم و گمان میکردم جز صواب سخنی نمیگوئی نمیدانم بعقل تو چه رسیده و ترا بر این کار بزرگ که اشارت کرده که دختران ملوک خواستگاری کنی آیا ترا رتبت بدین پایه رسیده یا عقل تو اینگونه نقصان یافته که چنین سخن با من گفتی صالح گفت اصلح الله لملک من او را از بهر خود خواستگاری نکردم اگرچه با او برابر بلکه از و برتر بودم از آنکه میدانی پدر من از ملوک بحر بود ولکن من او را از بهر ملک بدر باسم پسر ملک عهرمان خواستگاری کردم که او بزرگترین پادشاهانست اگر دعوی کنی که ترا دختر نکورو است ملک بدر باسم از ونکورویتر و در حسب و نسب زاو بهتر است ایملک اگر تو دعوت ما را اجابت کنی کاری بجا کرده و اگر از ما اعراض کنی از انصاف و از راه راست دور خواهی افتاد و ای ملک تو میدانی که ملکه جوهره از شوهری ناگزیر است از آن که حکیمان گفته اند که زنان را یا شوی باید یا گور اگر تو قصد تزویج او داری پسر خواهر من از دیگر مردمان بر او سزاوارتر است چون ملک سخن او بشنید سخت خشمگین شد و گفت یا کلب الرجال آیا چون تو کسی مرا با اینگونه سخن مخاطب میکند و نام دختر مرا در مجلس میبرد و میگوید که پسر خواهر من با او برابر است تو کیستی و خواهر توکیست و پسر او و شوهر او کیستند تا اینکه با من چنین سخن گوئی آنگاه بانک بر غلامان زد و گفت سر این پلیدک از تن جدا کنید غلامان شمشیر بر کشیدند و روی بصالح کردند صالح گریخته بدر قصر رسید پیوندان وعشیرت او که هزار سوار بیش بودند او را بدیدند و ماجرا از و بپرسیدند صالح حکایت با ایشان بیان کرد و ایشانرا مادر صالح بیاری او فرستاده بود چون ایشان سخن صالح بشنیدند از اسب زیر آمد با شمشیرهای برکشیده بملک سمندل هجوم کردند ملک از آمدن ایشان غافل بود چون ایشان را بدید بانک بر قوم زد که این سگان دستگیر کنید هر دو گروه بیکدیگر حمله کردند ساعتی نرفت که قوم سمندل بگریختند و صالح با پیوندان خود ملک سمندل را گرفته بازوان او را ببستند. چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هتصد و چهل و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت قوم صالح چون ملک سمندل را بازوان ببستند ملکه جوهره از گرفتاری پدر و کشته شدن غلامان او آگاه شد از قصر بسوی جزیره ها بگریخت در آنجا بدرختی بلند فراز رفته پنهان گشت چون آندو گروه با هم بمقاتله پرداختند غلامان ملک سمندل بگریختند ملک بدر باسم ایشان را دید حالت ایشان باز پرسید او را از حادثه آگاه کردند چون ملک بدر باسم شنید که ملک سمندل دستگیر گشته بترسید و بگریخت و با خود گفت سبب این فتنه من بوده ام جز من کسی را طلب نخواهند کرد القصه بدر باسم نمی دانست که به کدام سوی رود تقدیر ازلی او را بر آن جزیره که جوهره