پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۳۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۲۶–

که او در هیئت یهودی بازرگان بمصر در آید اگر یکی از ما در برکه بمیرد خرجین و استر گرفته یکصد دینار بدهد نخست که برادر من نزد تو آمد او را فرزندان ملک احمر بکشتند و برادر دیگر مرا نیز بکشتند ولی بر من نتوانستند ظفر یافت من آنها را بگرفتم جوذر گفت کجایند آنها که تو گرفتی مغربی گفت مگر ندیدی که در آن دو حقه در زندان کردم جوذر گفت آنها ماهیان بودند مغربی گفت آنها عفریتانند که بصورت ماهی هستند و لکن ای جوذر بدان که گنج شمر دل را نتوان گشود مگر بروی تو آیا فرمان میبری و با من بشهر فاس و مسکناس میروی که گنج بگشائی تامن نیز ترا بی نیاز گردانم و با دل شادگین بسوی پیوندان خود بازگردی جوذر گفت یا سیدی کفالت مادر و برادران در ذمت منست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و دوازدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوذر با مغربی گفت کفالت مادر و برادران در ذمت منست اگر من با تو بروم کس نیست که بدیشان نان دهد مغربی گفت این عذریست نا پذیرفته اگر این عذر از بهر معیشت ایشانست من بتو هزار دینار دهم تا آنها را بمادر بسپار که تا هنگام بازگشتن تو صرف کند و ذهاب و ایاب تو پیش از چهارماه نخواهد بود چون جوذر نام هزار دینار بشنید گفت ایخواجه هزار دینار بیاور تا نزد مادرم برم مغربی هزار دینار از بهر جوذر بدر آورد جوذر زرها گرفته بسوی مادر شد و آنچه میانه او و مغربی گذشته بود بمادر بیان کرد و باو گفت این هزار دینار بستان و صرف خود و برادران من کن که من با مغربی ببلاد غرب سفر خواهم کرد و تمامت سفر من بیش از چهار ماه نخواهد شد و درین زمان قلیل سودی بسیار بمن خواهد رسید تو نیز ای مادر مرا دعا کن مادر جوذر گفت ای فرزند مرا بوحشت اندر مکن که من بر تو بیم دارم جوذر گفت کسی را که خدایتعالی نگاه دارد برو باکی نیست و مغربی هم مردیست نیکوکار مادرش گفت خدا دل مغربی را بتو مهربان کناد ایفرزند با او برو شاید که ترا چیزی دهد آنگاه جوذر مادر را وداع کرده نزد عبدالصمد مغربی رفت وعبدالصمد گفت با مادر مشورت کردی یــا نـه جـوذر گفت آری مرا وداع نمود پس مغربی باو گفت باستر سوار شو جوذر با مغربی ردیف گشته از ظهر تا عصر همیرفتند جوذر گرسنه شد و با مغربی چیزی از خوردنی نمیدید باو گفت یا سیدی گویا تو فراموش کردی که توشه بیاوری مغربی گفت مگر گرسنه ای جوذر گفت آری گرسنه ام در حال مغربی با جوذر از پشت استر فرود آمد و خرجین زیر آورده با جوذر گفت ای برادر چه میخواهی جوذر گفت هر چه دست دهد نیکوست مغربی گفت ترا بخدا سوگند میدهم که هرچه خواهی با من بازگوی جوذر گفت نان و پنیر همیخواهم مغربی گفت ای مسکین نان و پنیر اکنون نه شایسته تست خوردنی نیکو بخواه جوذر گفت اکنون در نزد من همه چیز نیکو و گواراست مغربی گفت ای جوذر مرغ بریان گشته میخواهی جوذر گفت آری مغربی گفت برنج با شکر آمیخته میخواهی جوذر گفت آری مغربی گفت فلان گونه خوردنی میخواهی تا بیست و چهار گونه خوردنی بشمرد جوذر گفت مگر این دیوانه است این همه خوردنی از کجا خواهد آورد که در نزد او نه مطبخ و نه طباخ است و من هیچ چیز با او نمی بینم در حال مغربی دست بخرجین گذاشته ظرفی زرین که دو مرغ بریان درو بود بدر آورد دوباره دست بخرجین برده ظرفی زرین که کباب در او بود بدر آورد و پیوسته از خرجین ظرفی پس از ظرفی بیرون میاورد تا بیست و چهار لون طعام را که گفته بود بدر آورد جوذر از دیدن اینحالب مبهوت شد مغربی گفت ای مسکین بخور جوذر گفت ای خواجه مگر تو درین خرجین مطبخ بنا نهاده و طباخان در اینجا هستند مغربی از سخن او بخندید و باو گفت این خرجین طلسم است و او را خادمی هست که اگر یکساعت هزار گونه طعام از و بخواهی پدید آورد پس از آن ایشان طعام خوردند و آنچه در ظرفها از خوردنی برجای ماند مغربی آنها را دور ریخته ظرفها بخرجین باز گردانید و دست بخرجین برده ابریقی بیرون آورد آب ازو بخوردند و وضو گرفته نماز عصر بجا آوردند و ابریق بخرجین باز گردانید خرجین در پشت استر جای داد و بر استری سوار شده بجوذر گفت سوار شو آنگاه از جوذر پرسید که میدانی از مصر تا اینمکان چه مقدار مسافت طی کرده ایم جوذر گفت لا و الله نمیدانم مغربی گفت یکماهه راه بریده ایم جوذر در عجب شد مغربی گفت ایجوذر عجب مدار و بدان که این استر از جنیان است در هر روز یکساله راه طی همی کند و لکن من بپاس خاطر تو آهسته اش براندم پس از آن روان شدند و تا هنگام شام همی رفتند آنگاه فرود آمدند از خوردنی چیزی بیرون آورده بخوردند و هنگام چاشت نیز خوردنی بدر آورده بخوردند و پیوسته حال بدین منوال بود تا چهار روز که روزها تا نیمه شب میرفتند و از نیمه شب تا صبحگاهان میخفتند و آنچه که جوذر از مغربی تمنا میکرد مغربی در حال از خرجین بیرون میاورد چون روز پنجم شد بشهر فاس و مکناس رسیدند و بشهر اندر شدند و هر کس با مغربی ملاقات میکرد او را سلام داده دست او می بوسید تا اینکه بدری رسیده در بکوفت چون در گشوده شد دختری قمر منظر پدید گشت مغربی باو گفت ای رحمت ای دخترک در بگشای دخترک پیش افتاد و سرین همی جنبانید جوذر را از دیدن او عقل برفت و با خود گفت این از دختران ملوک است پس چون دخترک در قصر بگشود مغربی خرجین از پشت استر گرفته باو گفت باز گرد ناگاه زمین بشکافت و استر بزمین فرو رفت و زمین بهوا در پیوست جوذر بهراس اندر شد مغربی گفت ای جوذر هراس مکن و بقصر اندر شو چون بقصر در آمدند جوذر از بسیاری فرشهای فاخر و تحفهای لایق و گوهرهای گران قیمت که در آنجا دید مدهوش گشت آنگاه مغربی با دختر گفت ای رحمت فلان بقچه پیش من آور دخترک بقچه بیاورد مغربی حله ای را که هزار دینار قیمت داشت از بقچه بدر آورد و با جوذر گفت اینحله بپوش جوذر حله را پوشید مانند یکی از ملوک مغرب شد پس از آن مغربی دست بخرجین برده گونه گونه خوردنیها در ظرف