برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

داد و گفت ای ملک من حکایتی عجیبتر از حکایت احدب دارم اگر اجازت دهی باز گویم ملک گفت بگو

حکایت طبیب یهودی

گفت در آغاز جوانی در شهر دمشق طبابت میکردم روزی مملوکی از خانه والی دمشق نزد من آمده حکایت طبیب یهودی مرا بخانه والی برد چون بخانه اندر شدم در صدر ایوان تختی دیدم و بفر از تخت بیماری خفته بود بفر از تخت بر شدم پسری دیدم که بدان خوبی و زیبایی هر ندیده بودم ببالینش نشسته خواستم که نبض او بدست گیرم او د دست چپ بدر آورد من از بی ادبی او در عجب شدم ولکن نبض او گرفته دوا نوشتم و همه روزه بمعالجتش همی رفتم تا بهبودی یافت و بگرمابه اش فرستادم از گرمابه بیرون آمده خدمتی بمن داد و بیمارستان دمشق بین سپرد روزی گرمابه را از بیگانگان خلوت کرده را با خویشتن بگرمابه برد چون جامه بر کند دیدم که دست راست او بریده است شگفت ماندم و محزون گشتم و در تن او اثر زخم تازیانه دیدم انگشت فکرت بدندان گرفته حیران بودم چون او حیرت من بدید با من گفت ای حکیم زمان از کار من در عجب مشو چون از گرمابه بیرون رویم حدیث خود با تو بگویم چون از گرمابه بدر شدیم و بخانه اندر خوردنی بخوردیم گفتم حدیث بازگو گفت بدانکه من از شهر موصلم چون جد من در گذشت ده پسر ازو بماند که یکی پدر من بود چون برادران بزرگ شدند و زن گرفتند خدایتعالی مرا بپدرم ارزانی فرمود و برادران دیگر بهره ای از فرزند نداشتند و بمن فرحناك بودند چون من بزرك شدم روزی با پدر خود در جامع موصل نماز کردیم و مردم از مسجد پدر شدند بجز پدر و عموهای من کس نماند از هر سوی هرگونه سخن میگفتند و شهرهای عجیب همیشمردند تا اینکه سخن مصر در میان آمد عموهای من گفتند که از بازرگانان شنیده ایم که در روی زمین نزهتگاهی بهتر از مصر و رود نیل نیست چنانکه شاعر در مدحت مصر و رود نیل نیکو گفته نیست شهری در جهان چون شهر مصر نیست رودی در جهان چون رود نیل آن یکی اندر طراوت چون بهشت وین یکی اندر حلاوت سلسبیل پس ایشان مصر را بسی بستودند مرا خاطر بمصر مشغول شد آنگاه برخاسته هر يك بخانه خویش رفتیم و مرا خیال مصر چندان در خاطر بود د که خوردن و نوشیدنم گوارا نمیشد و خواستم بخسیم خوابم نبرد چون روزی چند بگذشت عموهای من سازو برك سفر مصر کردند من از بهر رفتن با ایشان پیش پدر بگریستم پدرم از برای من بضاعتی خریده با ایشان گفت او را در دمشق بگذارید و بمصرش نبرید پس از آن پدر را وداع کرده از موصل بیرون شدیم و همیرفتیم تا بحلب برسیدیم چند روزی در آنجا بماندیم و از آنجا نیز روان شدیم و بدمشق رسیدیم دیدیم شهریست سبز و خرم که درختان بسیار و نهرهای روان دارد و فردوس همیماند در کاروانسرایی فرود آمدیم عموهای من بضاعت مرا بفروختند بيك دوم پنج درم سود کردم از آن سود شادمان شدم پس از آن اعمام مرا در همانجا گذاشته بسوی مصر رفتند من خانه خوبی را در ماهی دو دینار اجاره کرده در آنجا بنشستم و بعیش و طرب بسر میبردم تا اینکه همه مالی که با خود داشتم صرف کردم روزی بدرخانه نشسته بودم دختر قمر منظری که جامهای حریر در بر داشت پدید شد من اشارتی باو کردم بی مضایقه بخانه اندر شد و در خانه را بازگردانده نقاب از رخ بر کشید و چادر بیکسو نهاد بدیع الجمالش یافتم و دل بمهرش بنهادم پس از آن برخاسته میوه و حلوا حاضر آوردم و سفره شراب گستردم با یکدیگر ساغر همیکشیدیم تا اینکه مست شدیم و خفتیم بامدادان ده دینار زر بدو دادم زر نستد و ده دینار هم بمن داد که با این دینارها نقل و شمع و و عود کن پس از از سه روز هنگام شام بانتظار من بنشین این سخن گفته مرا وداع کرد و برفت و و عقل من با خود ببرد چون سه روز بگذشت آن پری روی باز آمد و خود را بیش از پیش آراسته و جامه و زیباتر از نخست در بر کرده بود من نیز همه چیز آماده کرده بودم خوردنی بخوردیم و بمی کشیدن بنشستیم چون مست شدیم در آغوش یکدیگر بخسبیدیم با مداد ده دینار زر داده گفت روز سیم بانتظار من بنشين من روز سیم می و نقل وريحان و خوردنیها آماده کردم هنگام شام شمع افروخته و عود سوخته چشم براه دوخته بودم که آن پریوش از در درآمد من برپای خاسته گفتم

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

چون برفتی زیرم صورت بیجان بودم

چون بنشست گفت ای آقای من ، آیا من زیبا هستم گفتم آری بخدا سوگند من چون تو بدلیری ندیدم گلبرگ چنین طری ندیدم مانند تو آدمی در آفاق ممکن نبود پری ندیدم گفت اگر اجازت دهی بار دیگر دختری خورد سال تر از خود بهر تو بیاورم که آن دختر از من تمنی کرده که یک شب با من بیرون آید و در عيش و شادی بسر برد پس آن شب را نیز بلعب و طرب بروز آوردیم بامدادان بیست دینار زر بمن بداد و گفت بیش از شبهای پیش رگونه تدارك فروچین که مهمان خواهم آورد چون روز میعاد شد من همه چیز فراهم آورده با نتظار نشسته بودم که آن حورو در آمد و دختر ماه روی دیگری با خود آورد من شادمان گشته شمعها بر افروختم ایشان نیز چادر از سر بر گرفتند دختر کهتر را پدم که از سنبل پیرایه بسته و توده عنبر بر ارغوان شکسته از قد و رخسار بسروستان ولااستان همی مانست من دست و روی ایشان ببوسیدم و خوردنی آورده بخوردیم و ساغر همیکشیدیم من بر لبان دختر كوچك بوسه میدادم دختر بزرك از رشك تنگ دل بود ولی پوشیده همیداشت و با من میگفت مهمان تازه رسیده از من بهتر است گفتم آری واالله از تو بهتر است گفت همی خواهم که امشب با او بخسبی چون نیمه شب شد من با دختر خورد سال بخفتم چون بیدار گشتم آفتاب بر آمده بود دست بسوی دختر بردم که بیدارش کنم دیدم که سرش از تن جدا گشته و بيك سو غلطید مرا گمان این شد که دختر بزرگ از رشک او را کشته ساعتی ملول نشستم پس از آن جامهای خود بر کندم و در میان خانه چاهی ساخته جسد دختر در آن چاه افکندم و خاک برو ریختم آنگاه جامه پوشیده بقیت مال برداشتم و از خانه بدر آمده نزد خداوند خانه رفتم و سالیانه اجرت بدو دادم و گفتم بسوی عموها سفر خواهم کرد پس ن از آن بمصر سفر کردم عموها بدیدار من شاد گشته سبب مسافرتم باز پرسیدند گفتم آرزومند شما بودم پس سالی پیش ایشان بماندم و از بقیت مال صرف کردم و بتفرج مصر و رود نیل مشغول بودم تا اینکه عموها قصد بازگشت کردند من از ایشان گریخته