برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

و بقیمت رس المال هم نخریدند شیخ دلالان با من گفت ای فرزند من ترا چیزی بیاموزم که سود تو در آن باشد و آن اینست که بضاعت خود را تا وعدۀ معین بفروش و حجت بستان و گواه بگیر و روز پنجشنبه و دوشنبه قسطی از وجه حجت بستان و خودت در مصر و رود نیل تفرج کن گفتم رأی رزین همینست پس دلالان را با خود برده بضاعت بقیصریه آوردم و ببازرگانان بفروختم و از ایشان وثیقه گرفتم و بصیرفی سپردم و خود بمنزل بازگشتم روزی چند بنشستم و همه روزه قدحی شراب و رانی گوشت حاضر آورده بکامرانی بسر میبردم تا ماهی که در آن ماه مرا هنگام قسط گرفتن بود برسید آنگاه من در روزهای پنجشنبه و دوشنبه در دکه‌های بازرگانان می‌نشستم و صیرفی درمها از بازرگانان جمع کرده نزد من میآورد تا اینکه روزی از روزها که از گرمابه بدر آمده بودم بمنزل رفته قدحی شراب بنوشیدم و بخفتم و از خواب بیدار گشته چاشت خوردم و خویشتن با گلاب معطر ساخته بدکۀ یکی از بازرگانان که بدرالدین نام داشت برفتم چون مرا دید بر من سلام داد و با من در سخن شد ساعتی نرفته بود که زنی خوبرو بیامد و در پهلوی من بنشست و رایحۀ طیب او بازار را معطر کرد آنگاه با بدرالدین در سخن پیوست چون من سخن گفتن او بدیدم محبت او در دلم جای گرفت پس با بدرالدین گفت ترا تفصیلۀ هست که از زر خالص بافته باشند بدرالدین تفصیله بدر آورد آن زن گفت این تفصیله ببرم و قیمت از بهر تو باز فرستم بازرگان گفت ای خاتون ممکن نیست از آنکه این جوان که نشسته خداوند متاع و از وام خواهان من است آن زن گفت بدا بر تو مرا همواره عادت همینست که متاع را بهر قیمتی که گویی بخرم و ربح آنرا زیاده بر آنچه میخواهی بدهم و قیمت آن از بهر تو میفرستم بازرگان گفت آری چنین است ولکن من امروز بقیمت آن محتاجم آن زن تفصیله بینداخت و گفت گروه بازرگانان کس را قدر نشناسند پس از آن برخاسته آهنگ بازگشتن کرد من گمان کردم که روان من با او برفت در حال برخاسته با او گفتم ای خاتون قدم رنجه دار و گامی دو بازگرد فی الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت از بهر تو بازگشتم پس با بدرالدین گفتم قیمت این تفصیله چند است گفت هزار و یکصد درم گفتم یکصد درم سود نیز ترا بدهم برخیز و ورقه ای بیاور تا قیمت آن از بهر تو بنویسم پس من ورقه ای بخط خود بنوشتم و تفصیله از او گرفته بدان زن دادم و گفتم برو اگر خواهی قیمت از بهر من بیاور و اگر خواهی آن را بهدیه از من قبول کن آن زن گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد و مال مرا روزی تو کند من با او گفتم ای خاتون این تفصیله از آن تو باشد و مانند این تفصیله ای دیگر ترا بدهم بشرط آنکه مقنعه بیکسو کنی تا روی ترا ببینم ماهروی مقنعه از رخ بیکسو کرد چون رویش بدیدم شیفتۀ محبت او شدم و خردم بزیان رفت و هوشم از تن بپرید آنگاه مقنعه فرو آویخت و تفصیله را برداشته برفت من تا هنگام عصر در بازار بنشستم ولی خرد از من بیگانه بود هنگام برخاستن حال آن زن را از بازرگان جویا شدم بازرگان گفت او زنی است خداوند مال و دختر امیریست که پدر او مرده و مالی بمیراث گذاشته پس من او را وداع گفته بمنزل بازگشتم چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و آن شب را تا بامداد نخفتم علی الصباح برخاسته جامه ای بهتر از جامۀ روز پیش پوشیدم و قدحی شراب نوشیدم و اندک چیزی خورده بدکان بدرالدین آمده بنشستم در حال آن زهره جبین درآمد چادر فاخرتر از روز نخستین بر سر داشت و کنیزکی نیز با او بود پس مرا سلام داد و بزبانی فصیح و کلامی نغز گفت کسی با من بفرست که هزار و دویست درم قیمت تفصیله بستاند من با او گفتم شتاب از بهر چیست گفت شاید دگر بارت نبینم آنگاه من بسوی او اشارتی کردم دانست که وصل او همیخواهم بوحشت اندر شد و زود برخاست مرا دل بر وی آویخته بود برخاستم و از پی او از بازار بدر شدم که ناگاه کنیزکی نزد من آمده گفت ای خواجه خاتون من با شما سخنی دارد من در عجب شدم و گفتم مرا در این شهر کس نمی‌شناسد کنیزک گفت چه زود خاتون مرا فراموش کردی که امروز در دکان فلان بازرگان بودید پس من با کنیزک تا بازار صیرفیان رفتم چون مرا بدید بسوی خویشتنم خواند و با من گفت ای حبیب من بدان که محبت تو در دل من جای گرفته و از آن لحظه که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته من گفتم مرا محبت و محنت هزار چندینست آن زهره جبین گفت من نزد تو آیم یا تو نزد من می‌آیی گفتم من مردی غریبم جز کاروانسرا منزلی ندارم اگر من در نزد تو باشم مرا حظ کاملتر خواهد بود گفت راست گفتی فردا چون نماز پسین بگذاری سوار گشته بسوی جبانیه روان شو و خانه ابوالبرکات نقیب را بازپرس که من در آنجا ساکنم و دیر مکن که من در انتظار تو نشسته ام من فرحناک گشتم و بمنزل آمده آنشب از شوق بیدار بودم چون بامداد شد جامۀ فاخر پوشیده خود را با عطر و گلاب معطر ساختم و پنجاه دینار بدستارچه فرو بسته بدروازۀ رذیله رفتم و به خری نشسته به جبانیه رفتم بصاحب خر گفتم از خانه نقیب باز پرس چون از خانۀ نقیب پرسید با من گفت فرود آی من فرود آمدم و او برهنمایی من پیش افتاد و همیرفتیم تا بخانۀ نقیب رسیدیم من نصف دینار زر بدو داده گفتم فردا بدینمکان بیا و مرا بازگردان او نصف دینار گرفته بازگشت من در بکوفتم دختر دوشیزۀ خوبروئی در بگشود و گفت بخانه اندر آی که دوش چشم خاتون در انتظار تو نخفته من بخانه اندر شدم خانۀ دیدم که بخوبی رشک نگارخانۀ چین بود در سر چهار سوی آن خانه ایوانهای زرنگار و بر آن ایوانها فرش حریر گسترده بودند و منظرۀ ایوانها بباغی همینگریست و در آن باغ گونه گونه میوه‌ها و چشمه‌های روان بود و در میان باغ حوضی دیدم از مرمر که فرشهای حریر در چهار سوی حوض گسترده بودند چون من داخل شدم بنشستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب بیست و ششم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت آنجوان بازرگان با نصرانی گفته بود که چون من داخل شدم بنشستم ناگاه آنماه رو را دیدم تاج مکلل بر سر نهاده خرامان همی آید چون مرا بدید تبسم کرد و مرا در آغوش گرفت و بر روی سینۀ خود کشید و لبان من بمکید و من زبان او بمزیدم آنگاه با من گفت این تویی که در نزد منی و این منم که در آغوش توام گفتم فدای