پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

الدین نظر افتاد بگریست و گفت ایخواجه گناه من چیست وزیر گفت تویی که حب الرمان پخته ای گفت آری من پخته ام مرا بگناه خویش آگاه کنید وزیر گفت همین ساعت ترا از گناه تو بیاگاهانم پس از آن بانگ بخادمان زد که اشتران بیاورید خادمان اشتران بیاوردند حسن را بصندوق گذاشته بارها بر شتران بنهادند و فی الفور روان شدند در هر شب حسن بدرالدین را از صندوق بدر آورده طعام میدادند و باز در صندوق میگذاشتند و بدینسان همیرفتند تا بمصر رسیدند و در زیدانیه فرود آمدند وزیر فرمود حسن بدرالدین را از صندوق بدر آورند و نجاران خواسته به نشاندن چوب دار امر بفرمود حسن گفت چوب دار را بهر چه میخواهی وزیر گفت ترا بدار خواهم کرد حسن گفت گناه من چیست وزیر گفت حب الرمان را نیکو نپخته بودی و آنرا فلفل کم بود حسن گفت حبس من بس نبود که میخواهی بسبب این گناه جزئی مرا بدار کنی وزیر گفت بهمان گناه ببایدت کشت حسن بدرالدین محزون شد و در کار خود بفکرت اندر بود که شب برآمد وزیر حسن را در صندوق گذاشت گفت فردا ترا بر دار خواهم کرد و چندان صبر کرد که حسن بخواب رفت وزیر سوار گشته روان شد و صندوق با او همی بردند تا بشهر درآمدند چون وزیر بخانۀ خود رسید با دختر خود ست الحسن گفت منت خدای را که جدایی از میان تو و پسر عمت برداشته اکنون برخیز و حجله بیارای و خانه را چنان فرش کن که در شب عروسی بوده ست الحسن کنیزکان را بر این کار بفرمود آنگاه وزیر ورقۀ را که صورت اثاثیه خانه بر آن نوشته بود گرفته فرمود که هر چیز را بمکان خود بگذارند بدانسان که اگر کسی ببیند آنشب را با شب عروسی فرق نکند پس از آن وزیر ست الحسن را گفت که خویشتن را آرایش داده بحجله اندر شو و با او گفت چون پسر عمت نزد تو آید با او بگو که در آبخانه دیر کردی پس از آن با او بخسب و تا بامدادن با او حدیث کن پس از آن شمس الدین حسن بدرالدین را از صندوق بدر آورده بند از او برداشته جامهای او برکند و پیراهنی بلند که در هنگام خواب میپوشید بپوشانید و با همۀ این کارها بدرالدین در خواب بود پس از آن از خواب بیدار گشت و خویشتن را در دهلیزی یافت روشن با خود گفت یا رب این خواب است یا بیداریست آنگاه برخاسته نرم نرم میرفت تا بدر دیگر رسید و خود را در خانۀ دید که شب عروسی در آنخانه بود و نظرش بحجلۀ که سریر در آن حجره بود بیفتاد و دستار خود بر فراز سریر بدید و ردایی را که بدرۀ زر در میان او بود در کنار بالین یافت گاهی پای پیش و گاهی پس مینهاد و با خود میگفت آیا خواب میبینم یا بیدارم که من اکنون در صندوق بودم القصه حسن بدرالدین در غایت تعجب ایستاده حیران بود که ست الحسن گوشۀ پرده برداشته با او گفت چرا نمی‌آیی و از بهر چه در آبخانه دیر کردی چون بدرالدین سخن او بشنید و او را بدید بخندید و آهسته آهسته پیش رفت و در قضیۀ خود حیران بود ست الحسن گفت از بهر چه حیرانی تو در آغاز شب بدینسان نبودی بدرالدین بخندید و گفت بیش از ده سال است که من از تو غایب بودم ست الحسن گفت این سخنان چیست نام خدا بگرد خویشتن بدم تو بآبخانه رفتی بدرالدین گفت راست میگوئی ولکن چون من از نزد تو بیرون شدم در آبخانه خواب بمن غلبه کرده در خواب دیدم که در شهر دمشق طباخم گویا کودکی از اکابرزادگان با خادمکی بدکان من درآمدند و مرا با او چنین و چنان در میان رفت آنگاه حسن بدرالدین دست بر جبین مالید و اثر سنگ بر جبین یافته گفت بخدا سوگند که سخنان من صدق است از آنکه آن کودک سر من بشکست و گویا در خواب دیدم که حبّ الرمان پخته ام و او را فلفل کم بوده است ولکن من یقین دارم که در آبخانه چندین زمان نخفته ام که اینهمه خواب ببینم ست الحسن گفت ترا بخدا سوگند میدهم بازگو که زیاده بر این در خواب چه دیدی حسن تمامت ماجرا بیان کرد و گفت بخدا سوگند اگر من بیدار نمیشدم مرا بر دار می‌کردند ست الحسن گفت از بهر چه بر دارت می‌کردند حسن گفت از بهر آنکه حب الرمان مرا فلفل کم بود گویا دیدم که دکۀ مرا ویران کردند و ظرف‌های مرا بشکستند و مرا در صندوقی حبس کردند پس از آن چوب دار بنشاندند و همیخواستند که مرا بردار کنند اگر بیدار نمیشدم مرا به دار میکردند آنگاه ست الحسن بخندید و او را در آغوش گرفته با یکدیگر بخفتند ولکن حسن بدرالدین تا بامدادان در کار خود حیران بود علی الصباح شمس الدین وزیر نزد حسن بدرالدین شده او را سلام داد حسن را چون چشم برو افتاد گفت تو نه آنی که مرا بجرم ناپسند افتادن حب الرمان بازوان بسته بصندوق اندر کردی و همیخواستی مرا بر دار کنی وزیر گفت ای فرزند حق آشکار شد و راز پوشیده هویدا گشت تو پسر برادر منی و من اینکارها نکردم مگر از بهر آنکه بدانم که در شب عروسی نزد دختر من تو بوده ای یا نه چون ترا دیدم که خانه و دستار و ردای خود شناختی دانستم که تو پسر برادر منی و اکنون بدانکه من مادرت را از بصره آورده ام پس از آن وزیر او را در آغوش گرفته بگریست و حسن نیز گریان شد بعد وزیر فرمود عجیب را حاضر آوردند حسن بدرالدین او را بدید گفت همین است آنکه سنگ بر جبین من زد وزیر گفت این پسرتست آنگاه حسن بدرالدین او را در آغوش گرفته گفت

منم که دیده بدیدار دوست کردم باز

چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز

امید قد تو میداشتم ز بخت بلند

نسیم زلف تو میخواستم ز عمر دراز

آنگاه مادر حسن پیش آمده خود را بر وی انداخت و این دو بیت برخواند

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز و غم دل

همه در سایۀ گیسوی نگار آخر شد

پس از آن مادر حسن ماجرای خود با پسر بازگفت و شکر پروردگار بجا آوردند وزیر نزد سلطان رفته تمامت قصه بر وی فروخواند سلطان را عجب آمد و فرمود که این حکایت بنویسند و در خزانه نگاه دارند پس از آن شمس الدین وزیر با پسر برادر و سایر پیوندان در عیش و نوش بسر میبردند تا آنکه بر هم زنندۀ لذات و پراکنده کنندۀ جماعات بر ایشان بتاخت چون جعفر برمکی وزیر برمکی حکایت بانجام رسانید خلیفه هارون الرشید گفت ای جعفر طرفه حدیثی گفتی و خوش حکایت راندی آنگاه خلیفه کنیزکی از خاصان خود بر آن جوان که زن خود را کشته بود بداد و