برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

که چیزهای اثاث حجله خانه در صندوق نگاه دارند و خود دستار و ردای حسن بدرالدین را با بدره زر نگاه داشت و اما دختر وزیر را زمان آبستنی بانجام رسید پسری چون قمر بزاد که بپدر خود حسن بدرالدین همی مانست ناف او را ببریدند و سرمه بچشمان او بکشیدند و بدایگانش سپرده او را عجیب نام نهادند چون هفت ساله شد وزیر شمس الدین او را بآموزگاری سپرد که در تربیت او بکوشد چهار سال در دبستان بود و با کودکان دبستان جنگ می‌کرد و ایشانرا دشنام میداد و میگفت شما با من چگونه برابری توانید کرد که من پسر وزیر مصرم کودکان شکایت پیش استاد بردند استاد گفت من شما را سخنی بیاموزم که اگر آنسخن را به عجیب بگویید دیگر بدبستان نیاید و آن اینست که چون عجیب بازآید بر وی جمع شوید و از هر سو حدیثی بمیان آورید و در آنمیان بگویید که هر که نام باب و مام خود نداند او حرامزاده است و در میان ما نبایدش نشست پس چون بامداد شد کودکان بدبستان آمدند و عجیب نیز حاضر شد کودکان بر او گرد آمدند از هر سو سخن راندند و گفتند در میان ما ننشیند مگر کسی که نام پدر و مادر بگوید آنگاه یکی از ایشان گفت نام من ماجد و نام پدرم عزالدین و نام مادرم علوی است و دیگری نیز بهمان سیاقت نام خود و نام پدر و نام مادر باز گفت تا آنکه نوبت بعجیب افتاد گفت مرا نام عجیب و نام مادر ست الحسن و نام پدرم شمس الدین است وزیر مصر کودکان گفتند بخدا سوگند وزیر پدر تو نیست عجیب گفت بخدا سوگند وزیر پدر منست کودکان بر وی بخندیدند و گفتند چون نام پدر نمیدانی از میان ما بدر شو در حال کودکان از وی پراکنده گشته باو بخندیدند عجیب تنگدل گشته گریستن آغاز کرد آموزگار با او گفت مگر گمان میکردی که شمس الدین ترا پدر است ای فرزند شمس الدین پدر تو نیست پدر ترا نه ما میشناسیم و نه تو از آن که مادرت را سلطان مصر بسیاهی گوژپشت تزویج کرده بود در شب عروسی جنیان با مادر تو خفته اند عجیب چون این سخن بشنید برخاسته گریان گریان شکایت بمادر برد و شدت گریستن از سخن گفتنش منع میکرد چون مادر گریستن او بدید دلش بر وی بسوخت گفت ای فرزند از بهر چه گریانی عجیب آنچه از کودکان و آموزگار شنیده بود با مادر بازگفت و نام پدر را پرسان گشت ست الحسن گفت پدر تو وزیر مصر است عجیب گفت او پدر تو و جد منست راست گو که پدر من کیست وگرنه خود را بکشم چون ست الحسن عجیب را دید که یاد پدر کرده او را نیز از پسرعم خود حسن بدرالدین یاد آمده بگریست و این ابیات برخواند

رفتی و همچنان بخیال من اندری

گویی که در برابر چشمم مصوری

با دوست گنج فقر بهشت است و بوستان

بیدوست خاک بر سر گنج و توانگری

تا دوست در کنار نباشد بکام دل

از هیچ نعمتی نتوانی که بر خوری

گرچشم در سرت کنم از گریه باک نیست

زیرا که تو عزیزتر از چشم بر سری

پس از آن بگریست و عجیب نیز همیگریست که شمس الدین وزیر درآمد و گریستن ایشان بدید سبب گریستن باز پرسید ست الحسن حکایت فرزند خود و کودکان دبستان را با پدر حدیث کرد شمس الدین را نیز پسر برادر بخاطر آمده محزون شد و بگریست پس از آن برخاسته نزد ملک شد و قصه بر او فرو خواند و اجازت سفر بصره خواست که از برادرزاده خود جویان شود و از ملک تمنا کرد که کتابی باین مضمون بنویسد که شمس الدین وزیر پسر برادر را در هر مکان بیابد او را دستگیر کند آنگاه در پیشگاه ملک بگریست ملک را دل بر وی بسوخت جواز سفر داد وزیر ملک را دعا گفته از قصر بدر شد و بسفر بسیجید و عجیب را بهمراه خویشتن برداشته روان شد و تا سه روز همیرفتند تا بشهر دمشق رسیدند وزیر دید که دمشق شهریست سبز و خرم و درختان بسیار و نهرهای روان دارد و در خرمی چنانست که شاعر گفته

بر طرف چمن شاخ درختان چه شکوفه

مانند بت سیم که بر مشک عذار است

گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور

کز عشق سرافکنده و از هجر نزار است

نرگس قدح باده نهاده است بکف بر

زانست که بر دیده او خواب خمار است

پس وزیر در میدان حصبا فرود آمد و خیمها برپا نمودند وزیر خادمان را گفت دو روز در اینمکان برآسایید آنگاه خادمان از بهر خرید و فروش و تفرج مساجد و گرمابه‌ها بشهر درآمدند و عجیب نیز با خادم خویش بشهر اندر شد و تفرج همی کرد مردمان شهر چون حسن و جمال و قد با اعتدال او بدیدند همگی چشم بر وی دوختند و از پی او درافتادند و او همیرفت تا اینکه بحکم تقدیر در برابر دکه پدرش حسن بدرالدین که طباخ او را بفرزندی برداشته بود بایستاد حسن بدرالدین بسوی پسر نظر افکند و مهرش بر او بجنبید بی تابانه با او گفت ای خواجه چه شود که بدکان من درآیی و دل شکسته من بدست آورده طعام خوری

تفاوتی نکند قدر پادشاهی را

گر التفات کند کمترین گدایی را

عجیب چون سخن پدر بشنید دلش بر او مایل گشت روی به خادم آورده گفت مرا دل بر این طباخ بسوخت گویا که او از پسر خویش جدا گشته بیا تا خاطر محزون او بدست آورده از ضیافت او بخوریم شاید که بدین سبب خدایتعالی مرا نیز بپدر خویش برساند خادم گفت ای خواجه لایق وزیر زادگان نباشد که در دکه طباخان طعام خورند

تو بقیمت و رای هر دو جهانی

چکنم قدر خود نمیدانی

چون حسن بدرالدین منع خادم بدید رو بدو کرد گریان شد و لابه کرد و گفت ای مشک فام دل سپید چرا بر من رحمت نمیکنی و پاس خاطر من نداری آنگاه در ستایش غلامک سیاه این ابیات برخواند

سوخته روی تو همیگوید

که تو در هیچ کار خام نۀ

اختران سپید در خنده

چون نمایی اگر ظلام نۀ

گرچه خیری کبود روئی تو

عیب تو نیست زشت نام نۀ

خادمک را ستایش او خوش آمد و دست عجیب را گرفته بدکان برد حسن بدرالدین حب الرمان پخته بود در حال برخاسته ظرفی را حب الرمان آورده لوز و شکر بر وی بیامیخت و با عجیب گفت بخور که ترا نوش باد عجیب با پدر خود گفت بنشین و با ما طعام بخور شاید که خدایتعالی ما را بمقصود رساند و گمگشته ما را پدید آورد حسن بدرالدین گفت ای فرزند مگر تو نیز در این خورد سالی بجدایی دوستان گرفتاری عجیب گفت آری جگرم از جدایی پدر داغدار و دلم از دوری او ناشاد است و با جد خویش در جستجوی او راه کوه