پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۳۰۰–

گرفته برفت که او را روشن کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و نودوششم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت عسس شمع از آن دزد گرفته برفت که روشن کند دزد دکان بگشود و شمعی دیگر که با خود داشت روشن کرد چون عسس بیامد دزد را در دکان نشسته یافت که دفتر حساب بدست گرفته با و نظاره میکند و با انگشتان خویش میشمارد تا هنگام سحر بدینحالت بود پس از آن باعس گفت اشتر بانی با اشتر بیاور که پاره متاع از بهر من بار کند عسس شتربانی با اشتر بیاورد و دزد چهار بقچه متاع قیمتی بشتر بار کرد و دزد از دکان بیرون آمده در دکان بfست و دو درم بعسس بداد و از پی شتربان برفت و عسس را اعتماد این بود که او خداوند دکان است چون روز برآمد خداوند دکان در رسید عسس چون او را بدید از بهر آن دو درم او را دعا گفت خداوند دکانرا مقالت او عجب آمد پس چون دکان بگشود دید که دفتر حساب افتاده و شمع گداخته و ریخته چون در دکان تأمل کرد چهار بقچه متاع قیمتی نیافت بعسس گفت حکایت چیست عسس حکایتی را که شب دیده بود باو گفت و قصه شتربان و بار کردن متاع را بیان کرد خداوند دکان بعسس گفت شتربانی را که شب آوردی بنزد من آور عسس شتربان را بنزد او آورد و خداوند دکان با و گفت متاعی را که بار کردی بکجا بردی شتربان گفت در کنار دجله بفلان مکان بردم و بفلان کشتی بنهادم خداوند دکان گفت آنمکان بمن بنمای شتربان با او بدانمکان بیامد و کشتی و خداوند آن کشتی را باو بنمود خداوند دکان با کشتیبان گفت که دوش بضاعت بازرگانرا تا کجا بردی ملاح گفت بفلان مکان بردم آنجاشتربانی بیامد و بضاعت بر شتر خود بار کرده برفت خداوند دکان گفت تو آن شتر با نرا بمن بنمای ملاح آن شتر بانرا بنزد او بیاورد خداونددکان با و گفت بضاعت از کشتی بکجا بردی گفت بفلان مکان بردم خداوند دکان گفت آنمکان بمن بنما شتربان حجره ای که بضاعت در آن بود بنمود خداوند دکان حجره گشود و تمامت متاع خود را در آنجا یافت آنها را بشتربان داد و دزد عبائی بر آن مال انداخته بود آن عبا را نیز بشتریان بداد شتربان آنها را بشتر بار کرد و همی بردند که ناگاه دزد بر ایشان برخورد و براثر او برفت تا اینکه بار بکشتی فرود آوردند آنگاه دزد با خداوند کشتی گفت ای برادر لله الحمد ترا بضاعت بی نقصمان بدست آمد تمنا دارم که عبای مرا باز پس دهی بازرگان از سخن او بخندید و عبا بدو رد کرد و هر کدام براهی رفتند

(حکایت تقسیم جایزه)

و از جمله حکایتها اینست که هرون الرشید را شبی از شبها قلق واضطراب روی داد باوزیر خود جعفر بن یحیی برمکی گفت مرا امشب بیخوابی روی داده و تنگدل هستم نمیدانم چه کار کنم مسرور خادم که در برابر ایستاده بود از این سخن بخندید خلیه فرمود چرا خندیدی مگر دیوانه و یا برسخن من خندیدی مسرور گفت لا والله چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت مسرور گفت لا و الله ایها الخلیفه بسید المرسلین سوگند که من اینکار با اختیار نکردم ولکن من دیروز بیرون رفته در خارج قصر همی گشتم مردم را دیدم که حلقه زده اند من هم در آنجا ایستادم مردیرا دیدم که در آن میان ایستاده مردمرا میخنداند و او را ابن الغاربی میگفتند مرا اکنون از ویا یاد آمد خنده بر من غلبه کرد از تو بخشایش می طلبم خلیفه گفت آنمرد را همین ساعت بنزد من بیاور مسرور بسرعت بیرون رفت و ابن غار بی را پدید آورده با و گفت دعوت خلیفه را اجابت کن گفت سمعاً وطاعة مسرور گفت من با تو شرطی دارم و آن اینست که چون بنزد خلیفه در آئی و او ترا جایزه دهد باید چار یک آن بر داشته بقیه بمن دهی ابن غار بی گفت هر چه خلیفه انعام کند دو نیمه کنیم نیمی خود برداشته نیمی ترا دهم مسرور گفت باین قسم راضی نیستم ابن غاربی گفت یک ثلث از من دو ثلث از آن تو باشد مسرور پس از گفتگوی بسیار باین قسمت راضی شد آنگاه برخاستند و بنزد خلیفه آمدند ابن غاربی سلام کرده در برابر ایستاد خلیفه باو گفت اگر تو مرا نخندانی سه کرت با این انبان ترا بزنم ابن غاربی گمان کرد که انبان خالی است با خود گفت که اگر خلیفه نخندد مرا با این انبان خواهد زد و از این انبان آسیبی بمن نخواهد رسید آنگاه سخنانیکه خشمگین را خنداندی گفتن آغاز کرد و گونه گونه مسخرگی ها پدید آورد خلیفه نخندید و تبسم نیز نکرد و بابن غاربی گفت اکنون مستوجب عقوبتی پس انبان را بگرفت و یکبار با انبان او را بزد و در انبان چهار گلوله آهنین بود که هر یکی از آنها دور طل وزن داشت چون انبان بگردن این غاربی بیامد فریادی بلند بزد و شرطی که با مسرور کرده بود بخاطرش آمد گفت ایها الخلیفه دو کلمه دیگر از من بشنو خلیفه گفت باز گو ابن غاربی گفت ای خلیفه مسرور با من شرط کرده که هر انعامی بمن برسد ثلثی از من و دو ثلث از آن او باشد و اوقبول نمیکرد مگر پس از مشقت بسیار اکنون که انعام خلیفه انبان زدن است اینک یک ضربت نصیب من بود دو ضربت دیگر که باقی مانده از آن مسرور است و اینک او در برابر ایستاده چون خلیفه سخن او را بشنید چندان بخندید که بر پشت افتاد آنگاه مسرور را پیش خواند و ضربتی دیگر برو زد مسرور فریاد برآورد و گفت ایها الخلیفه مرا یک ثلث کافی است ثلث دیگر نیز برو عطا کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مسرور گفت ثلث دیگر باو عطا کن خلیفه از سخن ایشان بخندید و بهر یکی از ایشان هزار دینار زر بداد و هر دو با مسرت و شادی بازگشتند

(حکایت حلیمه زاده پرهیزگار)

از جمله حکایتها اینست که خلیفه هرون الرشید را پسری بود شانزده ساله که از دنیا اعراض کرده طریقة زهاد و عباد پیش گرفته بود و بسوی مقابر رفته مردگان را خطاب میکرد و میگفت شما دنیا را مالک شدید ولی دنیا شما را نجات نداد کاش میدانستم پس از آنکه شما بدینمکان آمدید بشما چه گفتند این سخنان میگفت و میگریست و این شعر همی خواند

  گوئی که بعد ما چه کنند و کجاروند فرزندکان و دخترکان یتیم ما  
  خود یاد ناوریکه چه کردند و چون شدند آن مادران و آن پدران یتیم ما  

اتفاقاً روزی از روزها پدرش با وزیران و بزرگان دولت و غلامان باو بگذشت ایشان پسر خلیفه را دیدند