پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۸-

که در زمان گذشته در میان بنی اسرائیل زنی بود نکو کار و آن زن هر روز بمصلا بیرون میرفت و در پهلوی مصلا باغی بود چون آنزن بسوی مصلی میرفت بباغ اندر آمده در آنجا وضو میساخت و دو شیخ به حراست آن باغ مشغول بودند آندو شیخ او را بخویشتن بخواندند آن پاک دامن امتناع کرد ایشان گفتند اگر ما را بخود راه ندهی ما هر دو به زناکردن تو گواهی دهیم آنزن گفت خدای تعالی مرا از شما نگاه خواهد داشت پس از آن دو شیخ در باغ بگشودند و فریاد برآوردند مردمان همه رو بسوی ایشان کردند و حادثه باز پرسیدند ایشان گفتند این زن را دیدیم که با جوانی بفجور مشغول بود جوان از دست ما بگریخت و در آن ایام عادت این بوده است که زنا کار را سه روز از برای رسوائی او میگردانیدند پس او را سنگسار میکردند پس آن عاجز بی گناه را سه روز بگردانیدند و آن دو شیخ باغبان هر روز بنزد او آمدند و باو میگفتند اگر مقصود ما برآوری ترا از این ورطه خلاص میکنیم او میگفت من اگر بسختی جان بدهم به که بحرام دل بنهم پس از سه روز مردم بسنگسار کردن او گرد آمدند دانیال علی نبینا و علیه السلام نیز در میان ایشان دوازده ساله بود چون مردم خواستند او را سنگسار کنند دانیال گفت مشتابید تا من در میان ایشان حکم کنم پس کرسی نهادند دانیال بنشست و آن دو شیخ باغبان را از یکدیگر جدا کرد و او اول کسی بود که میان گواهان تفریق کرد پس با یکی از آن دو شیخ گفت آنچه دیده باز گو آن مرد ماجری بیان کرد دانیال علیه السلام باو گفت این کار در کدام مکان باغ روی داد گفت در سمت شرقی باغ و در زیر درخت امرود اتفاق افتاد پس از آن دیگری را حاضر آورده ازو پرسید که آنچه دیده ای باز گو او نیز ماجری باز گفت دانیال پرسید که در کدام مکان از باغ این حادثه روی داد آنمرد گفت در سمت غربی در زیر درخت سیب بود با همه اینها آن زن ایستاده سر به آسمان داشت و از خدایتعالی خلاصی میخواست آنگاه خدایتعالی صاعقه نازل فرمود در حال آن دو شیخ باغبان بسوختند و پاکدامنی آن زن بمردم آشکار شد و این اول معجزه بود که از دانیال علیه السلام سرزد

(حکایت پاداش طبابت)

و از جمله حکایتها اینست که روزی از روزها هارون الرشید با ابو یعقوب ندیم و جعفر وزیر برمکی و ابونواس بیرون آمده در صحرا همی گشتند شیخی را دیدند به خری سوار گشته هرون الرشید با جعفر گفت ازین شیخ بپرس که از کجا میاید جعفر بآن مرد گفت از کجا میآئی آنمرد گفت از بصره همی آیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و دویم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آنمرد گفت از بصره همی آیم جعفر گفت بکجا خواهی رفت آنمرد گفت به بغداد خواهم رفت جعفر گفت در بغداد چه خواهی کرد گفت از بهر چشم خود دارو خواهم گرفت هرون الرشید با جعفر گفت با این شخص مزاح کن جعفر گفت اگر با او مزاح کنم سخن ناخوش خواهم شنید خلیفه گفت بحقی که مرا در ذمت تست سوگند میدهم که با او مزاح کن جعفر بآن شیخ گفت اگر ترا داروئی بیاموزم که بتو سود بخشد مرا چه مکافات خواهی داد آنمرد گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد جعفر گفت گوش دار تا من داروئی که از برای هیچکس نگفته ام با تو بازگویم آنمرد گوش داشت جعفر گفت صد متقال روشنایی آفتاب و صد متقال ماهتاب و صد مثقال پرتو چراغ بگیر و اینها را یکجا جمع کن و سه ماه در پیش باد بگذار پس از آن در هاونی که ته نداشته باشد سه ماه اینها را بکوب پس از آن بسرمه دانی گذاشته در وقت خواب استعمال کن و سه ماه مداومت کن انشاء الله تعالی ترا عافیت روی دهد شیخ چون سخن جعفر بشنید در پشت خر کج بنشست و ضرطه بلند بزد و گفت درین ساعت اینرا نزد خود بگیر وقتی که من این دارو بکار بردم و خدایتعالی عافیت بمن ارزانی فرمود ترا کنیزکی بدهم که در زندگی ترا خدمت کند چون خدایتعالی بزودی مرگ بر تو نصیب گرداند و بزودی روح ترا بسوی آتش بفرستد آن کنیزک از اندوهی که بتو خواهد داشت هر شبانروز تیز بر روح تو بدهد و مدت عمر به نوحه تو بنشیند هرون الرشید چون این بشنید چندان بخندید که برپشت بیفتاد و بآن مرد سه هزار درم عطا فرمود

(حکایت عمر و صاحبان خلق نکو)

حسین بن ربان الشریف حکایت کرده است که عمر بن خطاب روزی از برای قضاوت در میان مردم نشسته بود و بزرگان اصحاب در مجلس او نشسته بودند که جوانی نیکو شمایل را که جامهای لطیف در برداشت دو جوان نکوروی دیگر که بر او آویخته بودند در پیش خلیفه بداشتند عمر بن خطاب بآن دو جوان گفت دست ازو بردارید و حکایت خود را با من بازگوئید گفتند ما دو برادر هستیم و پدری داشتیم سال خورده که در قبایل به بزرگی معروف و بفضایل موصوف بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و سیم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت آن دو جوان گفتند پدر ما روزی از بهر تفرج بباغی که داشت بیرون رفته این جوان او را کشته است و ما اکنون از تو همی خواهیم که در میان ما بآنچه حکم خداست حکم کنی عمر به آنجوان بتندی نظر کرد و باو گفت ترا جواب چیست آن جوان دلیر و فصیح بود تبسمی کرد و با فصیح ترین زبان به تکلم درآمد و عمر را با کلمات نیکو تحیت گفت پس از آن گفت بخدا سوگند آنچه گفتند راست گفتند و لکن قصه خود بتو بیان کنم پس از آن فرمان تراست پس گفت ایخلیفه بدانکه من از عربهای بادیه نشینم وقتی قوم مرا قحطی پیش آمد من با اهل و عیال و مال بسوی اینجا بیامدم مرا راه بمیان باغهای اینشهر افتاد و با من ناقه هایی بودند که من آنها را عزیز میداشتم و در میان آنها فحلی بود کثیر النسل و ملیح الشکل و در میان آنها چون ملک در میان رعیت راه میرفت پس یکی از ناقه ها سر بسوی باغ پدر ایشان برد و از دیوار آن باغ شاخ درختی بدر آمده بود ناقه آن شاخ را بدهان گرفت و او را بشکست ناگاه شیخ از میان باغ بیرون آمد و از خشم آتش از چشمان او فرو میریخت و در دست راست سنگی داشت و مانند شیر همی غرید پس بآن سنک فحل را بزد و او را بکشت چون من دیدم که فحل بیفتاد آتش غضب در نهاد من شعله ور گشت همان سنک را برداشته بسوی آن شیخ بینداختم آن سنک سبب هلاک او شد و با آنچه فحل را کشته بود خود کشته شد و در وقت