پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۶-

بیش از اینهاست پس از آن خلیفه سوار گشته بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

(حکایت انوشیروان و دختر دهاتی)

و از جمله حکایتها اینست که ملک عادل انوشیروان از برای نخجیر سوار شد و در پی آهو از لشکر جدا ماند در آنهنگام که او از پی نخجیر همیرفت دهکده پدیدار شد و او را تشنگی غالب بود روی بدان دهکده کرد بدرخانه ای ایستاده از خانگیان آب بخواست در حال دخترکی بدرآمد چون او را بدید بخانه بازگشت و از برای ملک یک نی شکر بفشرد و او را بآب بیامیخت و بقدحی گذاشته چیزی معطر شبیه خاک بمیان قدح بریخت پس از آن قدح را بملک بداد ملک به قدح نظاره کرده درو چیزی دید که شبیه خاکست پس ملک از آن آب کم کم بخورد تا اینکه آب قدح تمام شد پس از آن با دخترک گفت خوب گوارا بود اگر این خاک نمیداشت از اینکه اینخاک او را ناصاف کرده بود دخترک گفت ای مهمان عزیر من بعمد او را ناصاف کردم ملک گفت از بهرچه این کار کردی دخترک گفت من دیدم که تشنگی بر تو چیره گشته اگر این شبیه خاک درو نبودی تو او را بیکدفعه مینوشیدی و ترا ضرر میرساند ملک عادل نوشیروان از سخن آندخترک و بسیاری عقل و جودت ذهن او خیره ماند و باو گفت این شکر از چند نی فشردی دخترک گفت این همه از یک نی فشردم انوشیروان را عجب آمد و صورت خراج آن دهکده بخواست خراج آن دهکده را اندکی یافت در دل بگرفت که چون بسمت مملکت بازگردد بخراج دهکده بیفزاید و با خود گفت در دهکده ای که از یک نی چندین آب فشرده شود چگونه خراج آن باین قلت خواهد بود پس از آن ملک بنخجیر گاه رفت و هنگام شام بازگشته بدرهمان خانه بگذشت و آب بخواست همان دخترک بدرآمد ملک را بشناخت و بخانه بازگشت که از بهر او آب بیاورد آمدنش دیر کشید انوشیروان شتاب کرد چون دختر بیامد باو گفت از بهر چه دیر کردی . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت انوشیرزان باو گفت از بهرچه دیر کردی دخترک گفت که از یک نی بقدر حاجت شکر برنیامد ناچار سه چهار نی فشردم باز بقدر شیره ای که از یک نی بر آمده بود از آنها نیامد انوشیران گفت این واقعه را سبب چیست دخترک گفت نبت سلطان دگرگون گشته گفت این را از کجا دانستی گفت از پیشنیان شنیده ام که چون نیت سلطان بقومی دگرگون شود برکت از آن قوم برود پس انوشیروان بخندید و آنچه را که در دل گرفته بود از دل بدر آورد و دخترک را بخویشتن تزویج کرد

(حکایت مکافات عمل)

و از جمله حکایتها اینست که در شهر بخارا مردی بود سقا که بخانه مردی زرگر آب می برد سی سال آنمرد را حال بدین منوال گذشت و آن زرگر زنی خوبرو و پاکدامن داشت روزی سقا بعادت معهود آب بیاورد و بخمره ها ریخت و آنزن در میان خانه ایستاده بود سقا بنزد او رفته دست او را بگرفت و بفشرد و راه خویش پیش گرفته برفت چون شوهر آنزن از بازار بازآمد زن باو گفت راست گو که تو امروز در بازار چه کرده که خدایتعالی از آن در غضب شده آنمرد گفت آنچه امروز کرده ام براستی با تو باز گویم و آن اینست که بدکان نشسته بودم زنی بسوی دکان من بیامد و فرمود که دست بندی از برای او بسازم من دستبندی زرین ساخته باو بدادم دست خود بدر آورد دست بساعد بنهاد من از سفیدی دست و نکوئی ساعد او بحیرت بماندم و گفته شاعر بخاطر آوردم

  دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه  
  پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم چون دم قاقم بر کرده سرانگشت سیاه  

آنگاه دست او را گرفته بفشردم زن گفت سبحان الله گناه از مرد سقا نبوده است که او سی سالست بخانه ما راه دارد هر گز من از او خیانتی ندیده بودم مگر امروز که دست مرا بگرفت و بفشرد پس آنمرد استغفار کرد و بخدا بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و هشتم برآمد

گفت ایملک خوانبخت آن مرد استغفار کرد روز دیگر مرد سقا بیامد و در نزد زن خویشتن خود را بخاک بینداخت و معذرت خواست و گفت ایخاتون از من در گذر که شیطان مرا فریب داد زن باو گفت از پی کار خود رو که این خطا از شوهر من بود نه از تو و این کار که تو کردی عوض بدکرداری او بود چون زن آن مرد کردار سقا را با شوهر خود بگفته مرد زرگر گفت دقة بدقة یعنی یکدفعه کوبیدن در یکدفعه کوبیدنست اگر من بیش ازین میکردم سقا نیز بیش از این میکرد پس این کلام در میان مردمان مثل شد

(حکایت تدبیر زن)

و از جمله حکایتها اینست که خسرو ملکی بود از ملوک که ماهی دوست میداشت روزی با زن خود شیرین نشسته بود که صیادی ماهی بزرک بهدیت خسرو بیاورد خسرو را آنماهی پسند افتاد چهار هزار درم از برای صیاد بفرمود شیرین گفت بدکاری بود اینکه تو کردی اگر تو پس از این اینقدر مال بیکی از حشم خود دهی او آنمال را حقیر خواهد شمرد و خواهد گفت بمن چندان مال داد که بصیاد داده بود و اگر کمتر از این مال بدهی خواهد گفت من در نزد ملک مرتبت صیادی نداشتم خسرو گفت راست گفتی و لکن از برای ملوک قبیح است که عطای خویش باز ستانند شیرین گفت من تدبیری در باز پس گرفتن عطیت بکنم خسرو گفت چه تدبیر خواهی کرد شیرین گفت تو او را حاضر آور و باو بگو که این ماهی نرینه است یا ماده اگر بگوید نرینه است تو بگو مرا ماهی ماده ضرور است و اگر بگوید که ماده است بگو که ما نرینه همی خواهیم ملک صیاد را بخواست چون صیاد بازگشت خسرو از او پرسید که این ماهی نرینه است یا ماده صیاد زمین بوسه داد گفت ایملک نه نرینه است نه ماده این ماهی خنثی است خسرو از سخن او بخندید و چهار هزار درم دیگر او را جایزه داد صیاد درمها به انبانی که با خود داشت بنهاد و بر دوش گذاشته خواست که بیرون رود یکدرم ازو بزمین افتاد در حال صیاد انبان بزمین گذاشته از برای درم خم شد و درم را برداشت و ملک با شیرین او را نظاره میکردند شیرین گفت ایها الملک خست و پستی این مرد را مشاهده کن که یک درم ازو افتاد بخود هموار نکرد که آن یک درم برجای گذارد تا یکی از غلامان ملک آن یکدرم بردارد ملک چون اینسخن بشنید از پستی فطرت صیاد بر آشفته گفت راست گفتی پس از آن فرمود صیاد را باز گرداندند باو گفت ای پست همت وای