پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۴-

  حیف از تو که ارباب وفا را نشناختی ما یار باشیم و تو ما را نشناسی  

در آن هنگام داماد ایشان را بشناخت و از میان ایشان بسرعت بدر آمد و این شعر همیخواند

  چیست از این خوبتر در همه آفاق کار دوست بنزدیک دوست یار بنزدیک یار  

پس از آن متلمس بازن خود در عیش و نوش بودند تا مرگ ایشانرا از همدیگر جدا کرد فسبحان من لا یموت

(حکایت هارون الرشید و زبیده)

و از جمله حکایتها اینست که هرون الرشید سیده زبیده را بسیار دوست میداشت و از برای تفرج سیده زبیده مکانی بنا کرده بود و در آنجا دریاچه ای ساخته بگرد آن دریاچه چندان درختان کاشته بودند که اگر کسی بدریاچه اندر شدی از بسیاری برگهای درختان او را نمیدیدند اتفاقاً سیده زبیده در آنمکان داخل شده و بدان دریاچه نظر کرده از حسن آن مکان و پیچیدن درختان بیکدیگر عجب آمدش و آنروز بسیار گرم بود پس جامۀ خود را بکند و بدریاچه شد و در میان آب بایستاد و آب دریاچه چندان نبود که هر که در آنجا بایستد تن او را بپوشاند پس سیده زبیده بابریق سیمین آب از دریاچه برداشته بتن خود میریخت خلیفه دانست که سیده زبیده بدریاچه اندر است در حال از قصر فرود آمد و بنظارۀ سیده زبیده شوقمند شده در پشت برگهای درختان بتن عریان او نظاره میکرد پس از ساعتی سیده زبیده دانست که خلیفه از پشت برگهای درختان او را عریان همی بیند شرمگین گشت و دو دست خویش را پیش بداشت خلیفه از اینحالت در عجب شد در حال پشت بدو کرده بازگشت و این مصراع همیخواند

شاهدی دیدم بلای دانش و تاراج دین

پس از این مصراع ندانست چه بگوید آنگاه ابونواس را بخواند چون حاضر آمد خلیفه باو گفت شعری بخوان که در آغاز او این مصراع باشد شاهدی دیدم بلای دانش و تاراج دین ابو نواس این ابیات بدیهة خواند

  شاهدی دیدم بلای دانش و تاراج دین هیچکس شاهد بدان حسن و بدان کشی ندید  
  دیدمش میشست با ابریق سیمین خویش را در میان برکه زیر شاخ سرو و شاخ بید  

خلیفه هرون الرشید از سخن او بخندید و او را جایزه نیکو بداد و ابو نواس از نزد خلیفه فرحناک بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هشتاد و سوم بر آمد

(حکایت هارون الرشید و شعرا)

گفت ای ملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست که خلیفه هرون الرشید را شبی بیخوابی سخت روی داد برخاسته در قصر همیگشت کنیزکی را بدید که از مستی متمایل است و خلیفه او را بسی دوست میداشت با او ملاعبت آغاز کرد او را بسوی خود بکشید و از او وصل خواست کنیزک گفت مرا تا شب آینده مهلت ده که من خود را مهیا نکرده ام و حضور خلیفه را امشب نمیدانستم پس خلیفه او را بگذاشت و برفت و چون روز بر آمد خلیفه غلا مکی پیش او فرستاد که او را آگاه کند بر اینکه امشب خلیفه بحجره تو خواهد آمد کنیزک برسول گفت که بخلیفه بگو کلام اللیل یمحوه النهار هرون الرشید چون این مصراع بشنید بندیمان گفت شعری بخوانید که این مصراع درو باشد در حال رقاشی پیش آمده این دو بیت را بخواند

  عاشق یاری شدستی کز غرور حسن خوبش نه بنزد کسی رود نه نزد او کس راست بار  
  وعده وصلت بدادو زان سپس با ناز گفت آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار  
  پس از آن ابو مصعب پیش آمده این دو بیت بخواند گفتمش بس نیست جانا در هوای تو مرا  
  سینه پر درد و چهر زرد و چشم اشکبار خوش همی خندید و با ناز و فریب و غنج گفت  
  آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار پس از آن ابو نواس پیش آمده این ابیات بخواند  
  دیدمش دوشینه مست می بقصر زرنگار مستی اندر وی فزوده کشی و خوبی هزار  
  گفتمش بر وصل خویشم وعده ای فرمای راست گفت خواهی صبح گشتن از وصالم کامکار  
  صبح گفتم وعده دوشین وفا فرمای گفت آن شنیدستی کلام اللیل یمحوه النهار  

پس خلیفه بهر یکی از شاعران بدره زر بداد مگر ابونواس را که بکشتن او امر فرمود گفت تو شب با ما در قصر بوده ای ابو نواس گفت بخدا سوگند جز خانه خود در جائی نخفته بودم و از کلام تو بمضمون شعر پی بردم پس خلیفه از او در گذشت و دو بدره زر باو عطا فرمود

( حکایت مصعب و عایشه)

از جمله حکایات اینست که مصعب ابن زبیر باعزه که عاقلترین زنان بود در مدینه ملاقات کرد و باو گفت مرا قصد اینست که عایشه دختر طلحه را تزویج کنم و همی خواهم که تو بسوی او رفته حسن او را مشاهده کنی عزه بسوی عایشه رفته بسوی مصعب بازگشت و باو گفت عایشه را دیدم روئی دارد از گل نکوتر و دو چشمان او مانند نرگس شهلا است و دهانی دارد مانند نقطه موهوم و او را گردنی است چون گردن آهو و در سینه بلورینش دو بستانی است چون دو دانه نار و او را نافی است چون حقه عاج و دو ساق او بدو ستون مرمر همی ماند عیبی که او را متصور است اینست که پای او بزرک است مصعب گفت پای بزرک او را عیب نخواهد بود پس او را تزویج کرد و برو داخل شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن عزه عایشه را بازنان قریش بخانه خود دعوت کرد عزه بیاد مصعب باین دو بیت تفنی میکرد

  پیش رویت دگران صورت دیوارند نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند  
  اینکه گویند بعمری شب قدری بوده است مگر آنست که با دوست به پایان آرند  

زنی گفته است که من نزد عایشه که شوهرش بنزد او درآمد و او از غنج و دلال و حرکات عجیبه و غریبه فرونگذاشت و من آواز او را میشنیدم چون شوهرش برفت من با عایشه گفتم چگونه باین شرافت حسب و نسب که تو داری در نزد من این حرکات پدید آوردی عایشه گفت زنان را فرض است که با شوهر خود هر آنچه توانند غنج و دلال کنند و از حرکات غریبه هر چه که بشهوت مرد افزاید بجا آورند گفتم غنج ودلال با شوهر خوبست ولی در شب عایشه گفت من روز بدینسان کنم و شب بیش از این بجا آورم

(حکایت ابو الاسود)

و نیز شنیده ام که ابو الاسود کنیزک احولی بخرید و او را بس دوست میداشت پیوندان ابوالاسود مذمت در نزد او بگفتند ابوالاسود را عجب آمد و دستها بر هم بسود و این بیت برخواند

  اگر در دیده مجنون نشینی بغیر از خوبی لیلی نبینی  
  تو مو میبینی و من پیچش مو تو ابرو من اشارتهای ابرو