پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۴-

قصری جدا گانه مهیا کنم و شوکت خود را بتو باز نمایم دختر ملک چون این سخن بشنید فرحناک شد و باو گفت هر آنچه خواهی بکن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصدو شصت و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت دختر ملک گفت هر چه خواهی بکن و دختر ملک را بخاطر گذشت که او بشهر نخواهد رفت مگر بعزت و شوکت بدانسان که شایسته او باشد پس ملک زاده دختر ملک را در آنجا گذاشته خود بنزد پدر بیامد چون پدر او دید به آمدنش فرحناک شد و ملک زاده به پدر گفت ای پدر بدانکه دختر ملک صنعا را آورده و در خارج شهر در یکی از باغها گذاشته ام و آمدم که ترا آگاه کنم تا تو موکب مهیا کرده بملاقات او بیرون روی و حشمت و شوکت و انبوهی لشکر خود باو بنمائی ملک در حال امر کرد که شهر را بیارایند و بزرگان دولت را با لشگریان جمع آورد و با حشمت کامل سوار گشت و ملک زاده ذخیره هایی که ملوک را شاید حاضر کرد و از برای دختر مکانی ملوکانه مرتب ساخت و در آن مکان کنیزکان هندی و رومی و حبشی حاضر آورد و کنیزکان در آنجا گذاشته خود بسوی باغ رفت و بقصری که دختر را در آنجا گذاشته بود در آمد دخترک را در آنجا نیافت و اسب را نیز در قصر ندید آنگاه طپانچه بر سر و روی خود زد و جامه بر تن بدرید و بگرد باغ همیگردید اثری از دختر نیافت پس از آن با خود گفت این دختر خاصیت این اسب را از کجا دانست که من خاصیت اسب را بر او نشناسانده بودم شاید حکیمی که این اسب ساخته بود باو بر خورده او را بپاداش بدیهای پدر من برده است پس از آن ملکزاده باغبانان باغ را بطلبید بایشان گفت آیا شما کسی را دیدید که از اینجا بگذرد و یا باین باغ در آید ایشان گفتند ما کسی جز حکیم فارسی ندیدیم که او بباغ در آمد که گیاهان از بهر دارو جمع آورد چون ملک زاده سخن ایشان بشنید دانست که حکیم دخترک را برده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شصت و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده چون سخن ایشان را بشنید دانست که حکیم دختر را برده از قضا وقتیکه ملکزاده دخترک را در باغ گذاشته نزد پدر رفته بوده است حکیم فارسی را گذر بدر قصر بیفتاد و اسب را در آنجا بدید از دیدن او بسی فرحناک شد و اعضای او را جستجو کرد همه را سالم یافت و خواست که او را سوار گشته برود با خود گفت البته ملکزاده با این اسب کسی را آورده و او را اینجا گذاشته است پس بقصر اندر شده دختر کی دید در آنجا نشسته که بآفتاب همی ماند پس بدان دختر نظاره کرد دانست که همان دختر را ملکزاده آورده است و در این قصر گذاشته خود بسوی شهر رفته است در آن هنگام حکیم نزد آن ماه روی آمده زمین ببوسید زهره جبین چشم برداشته او را بدید و او بسی زشت روی و بد صورت بود باو گفت تو کیستی حکیم گفت ایخاتون من رسول ملکزاده هستم امر فرموده تا ترا از اینجا بجای دیگر که بشهر نزدیک است ببرم دخترک چون این سخن بشنید باو گفت ملکزاده در کجا است حکیم گفت در شهر به پیش پدر خویش است و بزودی بسوی تو خواهد آمد دختر باو گفت مگر ملکزاده جز تو کسی نیافت که بسوی من بفرستد حکیم از سخن او بخندید و باو گفت ایخاتون ملکزاده مرا برسالت اختصاص نداد مگر بسبب زشتی منظر من که او بسی محبت با تو داشت رشک آورد که دیگری را بفرستد و گرنه ملکزاده را مملوکان و خادمان و غلامان چندین هستند که در شمار نیایند دختر ملک این سخن باور کرد و راست پنداشت و با او برخاست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و شصت و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت دخترک سخن او را راست پنداشت در حال برخاست و دست بر دست او بنهاد و باو گفت ای پدر چه آورده ای که سوار شوم حکیم گفت ای خاتون اسبی که با او بیامدی سوار شو دختر ملک گفت من تنها بر آن اسب نتوانم سوار شد حکیم از سخن او تبسم کرد و باو گفت من با تو سوار شوم پس حکیم سوار شد و او را سوار کرده بخود محکم بست و او نمیدانست که چه قصد دارد پس از آن حکیم اثر شانه راست بجنبانید اسب در حال بجنبید و بر هوا بلند شد و ایشانرا برد تا اینکه شهر از نظر ایشان ناپدید گشت دختر بحکیم گفت کجاست آن سخنی که از ملکزاده گفتی حکیم گفت ملکزاده را خدا بکشد که پلیدترین مردمانست دخترک گفت وای بر تو چگونه فرمان خواجه را مخالفت کنی حکیم گفت او خواجه من نیست مگر تو مرا نمی شناسی دختر گفت لا والله تو خویشتن بمن بشناسان حکیم گفت من آن سخن را از راه حیلت بتو گفتم که رسول ملکزاده هستم و ترا فریب داده آتش حسرت بدل ملکزاده نهادم بدانکه من از برای این اسب بافسوس اندر بودم از آنکه این اسب صنعت منست و ملکزاده بر این اسب دست یافته بود و اکنون الحمد لله که من بر تو و اسب هر دو دست یافتم و دل ملکزاده را بسوختم چنانکه او دل مرا سوخته بود دیگر ترا هرگز نخواهد دید ولی تو خوش دل باش که من از برای تو از او سودمند ترم چون دخترک این سخن بشنید طپانچه بر رخسار زد و آواز بناله بلند کرده گفت وای بر من نه حبیب بدست آوردم و نه نزد پدر و مادرم بماندم پس دخترک از این حادثه سخت بگریست و حکیم او را همیبرد تا ببلاد روم برسیدند بمرغزاری خرم فرود آمدند و آن مرغرار بشهر نزدیک بود و آن شهر ملکی داشت بلند پایه اتفاقاً در آن روز ملک از بهر نخجیر بیرون آمده بر آن مرغزار بگذشت حکیم را دید که با دخترکی در پهلوی اسب آبنوسین ایستاده اند غلامان ملک بایشان گرد آمدند حکیم را با دختر بگرفتند و اسب آبنوسین را برداشته در پیش ملک حاضر آوردند ملک چون زشتی منظر حکیم و خوبروئی دخترک را نظاره کرد بدختر گفت ای خوبروی این شیخ را با تو چه نسبت است حکیم بجواب مبادرت کرده گفت این زن من و دختر عم منست دخترک گفت ای ملک دروغ گوید بخدا سوگند او شوهر من نیست و من او را نشناسم او مرا بحیلت گرفته چون ملک مقالت دخترک بشنید بآزردن حکیم بفرمود او را چندان