پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۲-

گردن داشتند پس آن سگها را هر یکی بجائی جداگانه ببست و خود برفت پس از زمانی از برای هر یک از سگان ظرفهای زرین پر از طعام لذیذ بیاورد و ظرفها در پیش سگان جدا جدا بگذاشت و خود از پی کار خویش برفت و آن مرد بینوا بآن طعامها نظاره کرده از شدت گرسنگی میخواست پیش یکی از سگها رفته با او طعام خورد ولی ترس مانع بود آنگاه سگی از آن سگها بسوی آن مرد نظر کرد و به الهام غیبی حالت او بدانست و از ظرف طعام پس تر ایستاد و آنمرد را بخوردن طعام اشارت کرد آنمرد پیش آمده بقدر کفایت طعام خورد و خواست که بیرون رود سگ او را اشارت کرد که این ظرف را با بقیت طعام از بهر خود بگیر پس آنمرد ظرف بگرفت و از خانه بدر رفت و کسی بر اثر او نیامد و از آنشهر بشهر دیگر سفر کرد ظرف را در آن شهر بفروخت و بقیمت او بضاعت خریده بسوی شهر خود بازگشت و به بیع و شری بنشست و وام های خود ادا کرد و نعمت و برکت او را روی داد و دیر گاهی در شهر خود بسر برد پس از آن با خود گفت ناچار من بشهر خداوند آن ظرف زرین سفر کنم و از برای او هدیتهای شایسته برم و قیمت ظرفی را که سگی از سگان او بمن داده بود به او بدهم پس هدیه های شایسته فراهم آورده و قیمت ظرف را برداشته سفر کرد و شبانروز همی رفت تا آنکه بدانشهر برسید و در کوچه های شهر بگردید تا اینکه بدان محلت رسید آن مکان را دید خراب گشته و بجز بوم و غراب کس بدانجا نیست از مشاهده اینحال پریشان خاطر شدو گفته شاعر بخواند

  آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان شد گرگ و روبه را مکان شد زاغ و کرکس را وطن  
  کاخی که دیدم چون ارم خرم تر از روی صنم دیوار او بینم بخم ماننده پشت شمن  

چون آنمرد آنحالت بدید با حزن و اندوه یار گشته بحسرت و افسوس ایستاده بود که مرد مسکینی را بدید و از دیدن او باندامش ارزه افتاد و بر حالت او دلش بسوخت باو گفت هیچ میدانی که روزگار با خداوند اینخانه چه لعبت باخته و غلامان ماه روی و کنیز کان زهره جبین او کجا شدند و بنیان این خانه چرا ویران گشت آنمرد مسکین گفت خداوند این خانه من مسکین هستم حوادث روزگار مرا باین روز انداخته و لکن سخن پیغمبر علیه السلام عبرت گیرندگان را موعظتی است بلیغ که آن جناب فرموده خدارا فرض است که در این روزگار هیچ کس را بلند نکند مگر اینکه او را پست گرداند پس اگر مقصود سؤال کردن از سبب این کار است از حادثات روزگار این کارها عجب نیست بدانکه من خداوند این خانه بودم و غلامان ماهروی و کنیز کان زهره جبین مرا بودند لکن روزگار روی از من بگردانید و کنیزکان و زر و مال مرا ببرد و مرا بدینحالت بگذاشت و حادثاتی که در نزد روزگار پوشیده بود روی بمن آوردند ولی این سؤال تو سبب عجیبی دارد سبب بمن بازگوی و تعجب به یکسو بنه آنمرد تمامت قصه باو باز گفت و باو گفت اکنون ترا هدیتی آورده ام و قیمت آن ظرف زرین را که سبب بی نیازی من شد و پس از خرابی باعث آبادانی من گردید از بهر تو آورده ام آنمرد چون این سخن بشنید سر بجنبانید و بگریست و بنالید و گفت ای فلان گمان میکنم که تو دیوانه باشی از آنکه چنین سخن از عاقل سر نمیزند چگونه میشود که سگی از سگان من ظرفی زرین بتو داده باشد و من قیمت آن ظرف را از تو باز پس ستانم اگر من از گرسنگی بمیرم به انعام سگ خود باز نخواهم گشت بخدا سوگند هدیت ترا نپذیرم بسلامت بشهر خود بازگرد پس آنمرد پای او را بوسه داده او را ثنا گفت و وداعش کرده باز گشت و هنگام وداع این بیت برخواند

  ای خدا تو منفقان را ده خلف ای خدا تو ممسکان را ده تلف  

(حکایت عیار جوان مرد)

و از جمله حکایتها اینست که در سرحد اسکندریه والی بود حسام الدین نام شبی از شبها در مسند بزرگی نشسته بود که مردی از سپاهیان به نزد او در آمد و باو گفت ایها الوالی من امشب بدین شهر داخل شدم و در فلان کاروانسر فرود آمدم و پاسی از شب را در آنجا بخفتم چون بیدار شدم دیدم که بدره که دو هزار دینار در او بود از خور جین من گم شده والی سرهنگان را فرمود که هر کس بکاروانسرا اندر بود حاضر آوردند و ایشان را تا بامداد بزندان بفرستاد چون بامداد شد از زندانشان بدر آورد و مرد سپاهی را نیز بخواست و همیخواست که ایشان را عقوبت کند ناگاه مردی صفها شکافته پیش آمد و در پیش والی بایستاده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد چهل و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت مردی صفها شکافته پیش آمد و در پیش والی و آن مرد سپاهی بایستاد و گفت ایها الامیر این مردم رها کن که ایشان مظلومانند و مال این سپاهی را من برده ام و بدرۀ او همین است که از خورجین بدر آورده ام پس بدره از آستین در آورد و در پیش والی و آن مرد سپاهی بنهاد والی بآن مرد گفت مال خود بگیر که ترا بمردمان دیگر راهی نیست حاضران آن مرد را دعا کردند پس از آن آن مرد گفت ایها الامیر اینکه بدره را خود بنزد تو آوردم عیاری نبود بلکه عیاری اینست که این بدره را دوباره از این مرد سپاهی بربایم والی گفت ای عیار چه کردی و بدره را چگونه ربودی گفت ایها الامیر من در مصر ببازار صیرفیان ایستاده بودم که این مرد این زرها را صرافی کرده بهمیان بنهاد من کوچه بکوچه از پی او روان شدم و بدزدیدن این مال راهی نیافتم پس از آن این مرد سوار شده سفر کرد من از پی او شهر بشهر همیگشتم و در گرفتن این مال حیلتها بکار می بردم ولی بگرفتن این مال راهی نیافتم چون او بدین شهر در آمد من نیز از پی او در آمدم چون بکاروانسرا فرود آمد من نیز در پهلوی او جای گرفتم و بانتظار او بودم تا اینکه بخوابید و نفیر خواب از او بشنیدم نرمک نرمک بسوی او رفته خورجین را با این کارد بریده بدره بدین منوال بگرفتم و دست برده بدره از پیش والی و سپاهی بگرفت و بیکسو رفت مردم او را میدیدند و گمان میکردند که میخواهد به ایشان بنماید که بدره را از خورجین چگونه گرفته است که ناگاه او بدوید و خود را ببرکه آب بینداخت والی بانک بر خادمان زد که او را بگیرید خادمان برفتند و رختها نکنده ببرکه اندر شدند ولی آن مرد عیار از پی کار خود رفته