پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۶-

است گفت امروز تو در نزد ما بنشین و بعیش و نوش بسر بر و پانصد دینار زر سرخ از من بگیر من آنروز در نزد او نشستم و خوردنی بخوردم پس از آن باو گفتم یا سیدی مگر ترا میل بسماع و طرب نیست گفت دیر گاهی است که می خوردن ما نه بسماع است آنگاه آواز داده گفت یا شجرة الدر کنیز کی با عودی که صنعت هنود بود بیامد و در نزد ما بنشست وعود بکنار گرفته بیست و یک راه بزد پس از آن براه نخستین بازگشت و این ابیات بخواند

  برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق نام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را  
  می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکند تا کودکان در پی فتند این پیر درد آشام را  
  جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد ما نیز در قصر آوریم آن سر و سیم اندام را  

چون کنیزک ابیات بانجام رسانید خواجه فریادی بزد و بیخود بیفتاد کنیزک گفت ای شیخ خدای بر تو مگیراد که ما دیرگاهی بود از بیمی که بخواجه داشتیم شراب با سماع نمی نوشیدیم ولی اکنون تو بدان غرفه شو و در آنجا بخسب من بدان غرفه که اشارت کرده بود برفتم و در آنجا بخفتم چون بامداد شد غلامکی پیش من آمد و بدره که پانصد دینار زر در او بود با خود بیاورد و بمن گفت این همان زرهاست که خواجه من ترا وعده کرده بود ولی تو بسوی آن دخترک که ترا فرستاده باز مگرد گویا که تو ما را هرگز ندیده ای گفتم سمعا وطاعة پس من بدره گرفته برفتم و با خود گفتم که دخترک بانتظار من نشسته است بخدا سوگند ناچار بسوی او باز گردم و او را از ماجرا بیاگاهانم که اگر من بسوی او باز نگردم ناجوانمردیست پس من سوی او برفتم او را در پشت در ایستاده یافتم چون مرا بدید گفت یا بن منصور تو حاجت من نیاوردی من باو گفتم تو از کجا دانستی که حاجت ترا نیاوردم گفت ای پسر منصور من میدانم که چون تو مکتوب مرا باو بدادی او مکتوب مرا بدرید و بر زمین بینداخت و بتو گفت یابن منصور تو بجز این هر حاجتی که داری از من بخواه که خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد تو از نزد او خشمگین برخاستی او در دامنت آویخته گفت امروز در نزد من بنشین و روز را با نشاط بشب آر آنگاه پانصد دینار ترا بدهم پس تو در نزد او بنشستی و بنشاط اندر شدی و کنیزکی با فلان آواز فلان شعر را بخواند او بیخود بیفتاد ایخلیفة زمان من بآن دخترک گفتم آیا تو با ما بودی که این کارها بدیدی و این سخنان بشنیدی گفت یا بن منصور مگر گفته شاعر نشنیده ای قلب عاشق آئینه شش رو بود ولکن ای پسر منصور بروزگار هیچ چیز نیست که تغییر نپذیرد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سی ام بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آن دخترک گفت ای منصور بروزگار اندر هیچ چیز نیست که تغییر نپذیرد پس از آن سر بر آسمان کرده گفت الهی و سیدی و مولائی چنانچه مرا بمحبت جبیر بن عمیر مبتلا کرده او را نیز بمحبت من مبتلا کن و این محبت را از دل من برداشته بدل او بینداز پس از آن یکصد دینار زر سرخ بمن داد من زرها گرفته ببغداد بازگشتم چون سال دوم بر آمد به عادت معهود بشهر بصره رفتم که رسوم خود از والی بگیرم والی رسوم مرا بداد خواستم که ببغداد بازگردم از آن دخترک بدور نام مرا یاد آمد با خود گفتم بخدا سوگند ناچار بسوی او بروم تا بدانم که میانه او و معشوق او چه گذشته آنگاه بسوی خانه او بیامدم در خانه او را روفته و آب زده یافتم خدم و حشم و غلام در آنجا ایستاده بودند با خود گفتم شاید که کنیزک را حزن و اندوه رو آور گشته و از غایت حزن مرده است و بزرگی از بزرگان بخانه او آمده است فی الفور بسوی خانه جبیر بن عمیر رفتم در خانه او را دیدم ویران گشته و بر در او خادمی و غلامی نیافتم با خود گفتم که شاید او نیز مرده باشد پس بر درخانه او ایستاده آب از دیده بریختم و این ابیات بخواندم

  هست این دیار یار اگر شاید فرود آرم جمل پرسم رباب ودعد را حال از رسوم و از طلل  
  جویم رفیقی را اثر کو دارد از لیلی خبر داند کزین منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل  
  تا من برفتم زین چمن نه سرو ماندو نه سمن بودی همانا اشک من آنگه نهالش را نهل  

چون من باین ابیات اهل آنخانه را مرثیه گفتم ناگاه غلامکی سیاه بدر آمد و بمن گفت ای شیخ زبان تو لال باد از بهر چه باین ابیات باین خانه مرثیه میگوئی من با غلامک گفتم که مرا درین خانه صدیقی بود غلامک گفت نام صدیق تو چیست گفتم جبیر بن عمیر شیبانی است گفت الحمد لله او را چیزی روی نداده و او را دولت و سعادت و بزرگی قرینست و لکن او را خدای تعالی بمحبت دخترکی بدور نام مبتلا کرده و در محبت آن دخترک مانند پاره سنگیست که افتاده باشد که اگر گرسنه شود خوردنی نخواهد و اگر تشنه باشد نوشیدنی نجوید من بغلامک گفتم از برای من دستوری بخواه تا بدرون خانه بیایم غلامک گفت یا سیدی بنزد کسی میروی که او ترا بشناسد یا اگر ترا نشناسد بازخواهی رفت من با و گفتم در هر حال باید بنزد او بیایم پس غلامک بخانه رفته اجازت بگرفت و باز آمد من با او بخانه اندر شدم جبیر را مانند سنک پاره افتاده دیدم نه اشارت میدانست و نه کس را میشناخت من باو سخن گفتم او هیچ نگفت یکی از حاضران بمن گفت یا سیدی اگر ترا شعری بخاطر اندر باشد از برای او بخوان و آواز خود بلند کن که او از شعر خواندن تو بهوش آید و ترا جواب گوید پس من این دو بیت بر خواندم.

  عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل  
  عشق در دام آورد صیاد را عشق سازد بنده هر آزاد را  

چون جبیر شعر من بشنید چشم بگشود و بمن گفت آفرین بر تو ای پسر منصور من گفتم یا سیدی ترا بمن حاجتی هست یا نه گفت آری میخواهم ورقه به آن دختر بنویسم که تو اورا ببری اگر جواب از بهر من بیاوری هزار دینار زر سرخ بتو بدهم و اگر جواب نیاوری دویست دینار زر بتو عطا کنم ومن گفتم آنچه خواهی بکن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست .

چون شب سیصد و سی و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن منصور گفته است که من بجبیر بن عمیر گفتم هر آنچه خواهی بکن پس کنیز کی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات بنوشت

  ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند  

قاصد حضرت سلمی که سلامت