پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۹-

تو آه

چون ابیات بانجام رسانید آواز بناله بلند کرد و این دو بیتی نیز برخواند

  در طربم نوک فراق تو بسفت ابر غم تو ماه نشاطم بنهفت  
  هجران توحوری بهشتی را جفت آن کرد بمن که باز نتوانم گفت  

علی بن مجدالدین از کردار خود بندامت اندر بود ولی ندامت سودی نداشت پس جامه بر تن بدرید و سنگی بکف آورده بسینه خود همی کوبید و گریان گریان بدور خانه همی گشت تا اینکه طاقت نیاورده از خانه بدر آمد کودکان چون او را بدیدند دیوانه اش نامیده بدو گرد آمدند ولی هر کس که او را میشناخت بحالت او میگریست و میگفت ای فلان این چه ماجری است که بر تو رفته پس علی بن مجدالدین تا آخر روز بهمانحالت در کوی و محلت میگشت چون شب در آمد و پردۀ ظلمت بجهان بیاویخت علی بن مجدالدین در پاره ای از کوچه ها بخسبید چون روز بر آمد بر خاسته بحالت روز پیشین بشهر اندر همی گردید تا اینکه بخانه خود باز گشت که شب را در آنجا قرار گیرد پیرزنی را نظر بدو افتاد و آن پیرزن از جمله نیکو کاران بود و باو گفت ای فرزند این چه آفتی است که بعقل تو رسیده و ترا خرد از بهر چه بزیان رفته علی بن مجد الدین باین دو بیتی عجوز را جواب داد

  من بودم و دوش یار سیمین تن من جمعی ز نشاط عیش پیرامن من  
  ایشان همه صبحدم پراکنده شدند جز خون جگر که ماند بر دامن من  

عجوز چون بدانست که او عاشقیست از یار جدا گشته باو گفت ایفرزند همی خواهم که حکایت خود بمن بگوئی و از مصیبتی که ترا رسیده مرا بیاگاهانی شاید که من ترا یاری کنم علی بن مجدالدین تمامت آنچه از برسوم نصرانی برو گذشته بود بیان کرد چون عجوز ماجری بدانست گفت ایفرزند تو معذوری عجوزک را دل برو بسوخت و آب از دیده بریخت و این دو بیت بر خواند:

  چشمی که نظر نگه ندارد بس فتنه که بر سر دل آرد  
  کس بار مشاهدت نچیند تا تخم مجاهدت نکارد  

چون عجوز دو بیت بانجام رسانید باو گفت ایفرزند بر خیز قفسی چون قفس زر گران بخر و خاتمها و دست بندها و خلخالها و زیورهایی که زنانرا بکار آید شری کرده و از مال مضایقت مکن و همۀ آن چیز ها را بقفس اندر نهاده پیش من آور که من او را بر سر گذاشته بصورت دلالان گرد خانها بگردم تا خبر کنیزک را از بهر تو بیاورم علی بن مجد الدین از سخن عجوز فرحناک گشته دست او را بوسه داده و بسرعت برفت و تمامت آنچه را که عجوز خواسته بود حاضر آورد آنگاه عجوز بر خاسته جامه کهن پوشید و چادری زرد گون بر سر کرده و عصائی بدست گرفته قفس برداشت و بهر کوچه و برزن گرد خانه هاهمی گشت تا اینکه خدای تعالی او را بقصر آن پلیدک رشید الدین نصرانی دلالت کرد و از درون خانه آواز ناله بشنید در بکوفت : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پانزدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون عجوز از درون خانه ناله شنید در یکوفت کنیزکی از کنیزکان نصرانی آمده در بگشود و عجوز را سلام داد عجوز باو گفت که در نزد من چیز های فروختنی هست آیا در این خانه کسی هست که چیزی از من بخرد کنیزک گفت آری هست در حال کنیزک او را بخانه اندر آورده و کنیز کان برو گرد آمده هر یک چیزی از عجوز بگرفتند و عجوز با ایشان مهربانی کرده در قیمت چیز ها چشم پوشی همیکرد و کنیزکان از نرم گفتن و ارزان فروختن او خرسند بودند و عجوزک باین سوی و آن سوی خانه همینگریست تا خداوند ناله را بشناسد نا گاه او را نظر به زمرد افتاد و او را بشناخت و گریان شد و بکنیزکان گفت ای دخترکان این بینوا را چه باین حالت افتاده کنیزکان قصه بعجوز باز گفتند و گفتند که این کار نه باختیار ماست بلکه خواجه ما ما را باینکار فرموده او اکنون بسفر رفته عجوز بایشان گفت ای دخترکان من را بشما حاجتی هست و آن اینست که شما بند از این بیچاره بر دارید چون خواجه باز گردد دوباره بندش نهید و پاداش نیکو از پروردگار بگیرید کنیزکان سخن او را بپذیرفتند و بند از ز مرد برداشته نان و آبش دادند پس از آن عجوز بنزد زمرد رفته باو گفت ای دخترک بزودی خدای تعالی ترا گشایش دهد و آهسته باو گفت که از نزد خواجه تو علی بن مجدالدین آمده ام و او امشب بپای قصر خواهد آمد در آنجا صفیری خواهد زد چون آواز صفیر بشنوی تو نیز صفیری بزن آنگاه از ریسمانی خود را بیاویز که او ترا گرفته خواهد برد پس زمرد شکر عجوز را بجا آورده و عجوز از خانه بدر آمد و نزد علی بن مجدالدین رفت و او را از واقعه بیاگاهانید و باو گفت چون شب از نیمه بگذرد در فلان کوچه بپای قصر آن پلیدک رو و در آنجا ایستاده صفیری بزن که کنیزک تو زمرد از ریسمانی آویخته بنزد تو آید آنگاه تو او را گرفته بهر جا که خواهی ببر علی بن مجدالدین عجوز را شکر گذاری کرد و آب از دیدگان ریخته این ابیات بر خواند :

  اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی بر افشانم  
  فراقت سخت میآید و لکن صبر میباید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم  
  شبان آهسته مینالم مگر رازم نهان ماند بگوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم  

چون ابیات بانجام رسانید بنالید و سرشک بگونه روان ساخته این دو بیت نیز خواند

  نهم روی دگر باره بآنروی چو ماه کی زنم دست دگر باره بآن زلف سیاه  
  بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت بروم دست در آن زلف زنم کامد گاه  

پس از آن صبر کرد تا نیمه از شب گذشت آنگاه بر خاسته در همان کوچه بپای قصر آن پلیدک بیامد و در مصطبه پای قصر بنشست چون دیر گاهی رفته بود که از دوری آن ماه روی نخفته بود خواب برو چیره گشت مانند مستان بیفتاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شانزدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجد الدین چون میگساران بیخود افتاده بود که دزدی از دزدان بیرون آمده در کوی و محلت شهر میگشت تا چیزی بدزدد دلیل قدر او را بپای قصر آن پلیدک راهنمونی کرد و بدور آن قصر بسی بگردید راه به بالا رفتن نیافت و بدر قصر همی گشت تا بدان مصطبه که علی