پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۷-

کنیزک بدلال گفت او را بهر کس که خود خواهد بفروش آنگاه دلال رو بعلی بن مجدالدین آورده دست او را ببوسید و باو گفت ای خواجه این کنیزک را شری کن که او ترا همی خواهد علی بن مجدالدین ساعتی سربزیر افکنده بخویشتن همی خندید و با خود میگفت من تا اکنون چاشت نخورده ام چگونه چنین کنیزک توانم خرید و لکن از بازرناگان شرم دارم که بگویم مرا مال نیست پس کنیزک سر بزیر انداختن او را بدید و بدلال گفت دست مرا گرفته بسوی او بیر تا خویشتن باو بنمایم و او را بشرای خود ترغیب کنم دلال دست او را گرفته در پیش روی علی بن مجدالدین بداشت و باو گفت ای خواجه در خریدن این ماه روی رأی تو چیست علی بن مجدالدین پاسخ نداد کنیزک گفت یا سیدی چونست که مرا نمی خری تو بهرچه خواهی مرا بخر که من سبب سعادت و اقبال تو خواهم بود علی بن مجدالدین رو باو کرده گفت بیع و شری نه باجبار و اکراه است تو بهزار دینار گران هستی کنیزک گفت یا سیدی تو بنهصد دینار بخر علی بن مجد الدین گفت نهصد دینار نیز بسیار است کنیزک گفت بهشتصد دینار بخر علی بن مجد الدین گفت بسیار است کنیزک پیوسته قیمت همی کاست تا اینکه گفت بیکصد دینارم شری کن علی بن مجد الدین گفت یکصد دینار تمام با خود ندارم آنگاه دخترک بخندید و باو گفت از یکصد دینار چقدر کم داری علی بن مجد الدین گفت نه یکصد دینار مرا هست و نه بیشتر و نه کمتر بخدا سوگند که من از درم و دینار چیزی ندارم تو از برای خود کسی دیگر پیدا کن چون کنیزک دانست که او چیزی ندارد دست در جیب برده بدره که هزار دینار زر سرخ داشت بیرون بیاورد و بعلی بن مجدالدین آهسته گفت که این زرها بستان نهصد دینار ازین زرها بخواجه من بده و یکصد دینار با خود نگاهدار علی بن مجدالدین او را بنهصد دینار بخرید و قیمت او را از همان بدره بشمرد و او را بسوی خانه خویش برد چون کنیزک بخانه برسید خانه را ویران یافت که نه فرش داشت و نه ظرف پس هزار دینار دیگر بدو بداد و باو گفت ببازار شو سیصد دینار را ظرف و فرش بگیر علی بن مجد الدین چنان کرد آنگاه کنیزک باو گفت به دینار دیگر خوردنی و نوشیدنی خریده حاضر آور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و یازدهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک بعلی بن مجد الدین گفت که به سه دینار نوشیدنی و خوردنی خریده حاضر آور علی بن مجد الدین نیز چنان کرد پس از آن کنیزک باو گفت یک پرده وار حریر با هفت گونه ابریشم از برای من بخر علی بن مجدالدین چنان کرد آنگاه کنیزک فرش گسترده شمعها روشن کرد و با علی بن مجدالدین بخوردن و نوشیدن بنشستند پس از آن بخوابگاه در آمده در آغوش یکدیگر بخفتند بدانسان که شاعر گفته

  مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود  
  چنان مست دیدار و حیران او که دنیا و دینم فراموش بود  
  به دیدار و گفتار جان پرورش سرا پای من دیده و گوش بود  
  نمیدانم آنشب که چون روز شد کسی باز داند که باهوش بود  

و تا بامداد در آغوش یکدیگر خفته بودند چون بامداد شد کنیزک ماهروی پرده گرفته بابریشم های رنگا رنگ و تارهای زرین و سیمین نقشهای گوناگون در آن طرح کرد و در آن پرده صورت پرندگان و صورت وحشیان بدوخت و در جهان صورتی نبود مگر اینکه کنیزک او را در پرده نقش کرده بود و هشت روز بکار آن پرده مشغول بود چون کار بانجام رسانید صیقل زده فرو پیچید و بعلی بن مجدالدین بداد و باو گفت این را ببازار برده به پنجاه دینار بده ولی بازرگانان بفروش و حذر کن از اینکه او را براه گذر بفروشی که اگر چنین کار کنی سبب جدائی من و تو خواهد شد که مارا بسی دشمنانند علی بن مجد الدین پرده حریر را ببازار برده ببازرگان بفروخت و پارچه حریر با ابریشمهای رنگ رنگ و تارهای سیمین و زرین خریده بیاورد و از خوردنی و نوشیدنی بدانچه حاجت داشتند حاضر آورده و بقیه درمها را بکنیزک بداد پس کنیزک در هر هشت روز پرده دوخته بعلی بن مجد الدین میداد و او به پنجاه دینارش میفروخت و تا یکسال حال بدین منوال گذشت و پس از یکسال علی بن مجد الدین پرده برداشته بعادت معهود ببازار برد و پرده را بدلال بداد در آنحال نصرانی پدید آمد و پرده را خواستگاری نمود شصت دینار قیمت بداد علی بن مجد الدین امتناع نمود و نصرانی بقیمت پرده همی افزود تا اینکه بصد دینار رسید و ده دینار بدلال قرار داد دلال بنزد علی بن مجد الدین آمده از قیمت پرده او را آگاه ساخت و او را به معاملت نصرانی ترغیب میکرد و میگفت یا سیدی تو ازین نصرانی بیم مدار که ترا ازو باکی نیست پس علی بن مجدالدین با خاطر مشوش پرده بنصرانی بفروخت و قیمت گرفته بسوی خانه روان شد و نصرانی را دید که براثر او همی آید بنصرانی گفت چونست که بر اثر من همی آئی گفت یا سیدی مرا در سراین کوچه کاری هست علی بن مجدالدین هنوز بخانه در نیامده بود که نصرانی برسید علی باو گفت ای پلیدک از بهرچه در پی من روان هستی نصرانی گفت یا سیدی مرا جرعه آب ده که بسی تشنه ام و پاداش از خدای تعالی بگیر علی بن مجدالدین با خود گفت این مردی است ذمی از من جرعه آبی بیش نخواسته بخدا سوگند که این را نومید نگردانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و دوازدهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت علی با خود گفت که او را نومید نگردانم پس بخانه اندر آمده کوزه آب بگرفت و کنیزک او زمرد چون او را بدید باو گفت یا حبیبی پرده را فروختی یانه گفت آری فروختم زمرد پرسید ببازرگانان فروختی یا براه گذری راست گو که مرا بدل بوی فراق رسید علی بن مجد الدین گفت ببازرگانش فروختم کنیزک گفت حقیقت کار بمن بگو تا در تدارک آن بکوشم و برای من بازگو که کوزه آب از بهرچه گرفتی علی بن مجد الدین گفت همی خواهم که این آب بدلال دهم کنیزک گفت سبحان الله چرا از دشمن حذر نمیکنی پس از آن این دو بیت بر خواند

  حذر کن زانکه گوید دشمن آن کن که برزانو زنی دست تغابن  
  گرت راهی نماید راست چون تیر ازو برگرد و راه دست چپ گیر  

القصه علی بن