برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

پس خلیفه موی عفریترا از دختر بگرفت و بسوزاند در حال قصر بلرزه درآمد و عفریت پدید شد چون مسلمان بود بخلیفه سلام کرد و گفت ایدالله الخلیفه این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن مرا بکشت من بپاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند بجادوی دو سگ سیاه کردم اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را از جادو خلاص کنم و بصورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن من جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدینسان کرده عفریت گفت من او را نیز بشناسم بدان که او نزدیکترین مردم است به خلیفه پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید در حال بصورت نخستین برگشته دو دختر آفتاب روی شدند پس از آن عفریت گفت ایخلیفه آنکه تن این دختر باین سان کرده پسر تو امین است خلیفه را شگفت آمد و گفت منت خدایرا که این دو زیبا صنم باهتمام من خلاص گشتند خلیفه فرمود قاضی آوردند آندختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملکزاده صعلوک نما کابین کرد و ملکزادگانرا از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن بزنی بیاورد

حکایت غلام دروغگو

چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه بجعفر گفت میخواهم که امشب بشهر اندر بگردم و از احوال حکام آگاه شوم و هر کدام از ایشان بزیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته بشهر اندر همی گشتند تا بکوچه ای رسیدند مرد سالخورده ای در آنجا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصائی بدست گرفته نرم نرم همیرود و ابیات همیخواند

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

که هر یکی بدگر گونه داردم ناشاد

بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست

ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد

تمتعی که من از فضل در جهان بردم

همان جفای پدر بود و سیلی استاد

چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت این ابیات گواهی می دهد که این مرد بسی بی چیز است خلیفه پیش رفته پرسید که ای مرد حرفت تو چیست گفت صیادم عیالمند از نیمه روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدایتعالی روزی امروز بمن نرسانید نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ میکردم خلیفه گفت اگر بکنار دجله بازگردی و باقبال من دام در دجله بیندازی هر آنچه که بدام اندر افتد بصد دینار زر از تو خواهم خرید صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه بکنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت پس از ساعتی دام بیرون کشید صندوقی گران در دام بدرآمد خلیفه صد دینار بصیاد داده صندوق بگرفت و او را بدوش