پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۲-

دیرگاهی بود قصد ربودن دختر داشت و بسبب این طلسم نمی توانست ربود و لکن تو بیم مداروناله مکن که تو را بدان دختر میرسانیم و آن عفریت را بکشیم که نکوئی تو در نزد ما ضایع نخواهد ماند پس از آن فریادی بلند برزد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن فریادی بلند برزد در حال جماعتی حاضر شدند از ایشان بوزینه را جویان شد یکی از ایشان گفت جای بوزینه در مدینه نحاس است که آفتاب در آن شهر نتابد پس بمن گفت یا ابا محمد خادمی از خادمان ما ترا بدوش بردارد و کیفیت آوردن دخترک را بتو بیاموزد و لکن بدانکه این خادم از کفار جنیانست چون او ترا بر دارد تو نام پروردگار بزبان مبر که او از تو بگریزد گفتم هر چه گوئی چنان کنم پس خادمی از خادمان ایشان بیامد من بدوش آن خادم سوار گشتم آنگاه مرا بهوا بالا برد چندانکه هر یک از ستارگان مانند کوههای بزرگ بنظر من همی آمد و آواز تسبیح ملایک همی شنیدم و آن عفریت که من بدوش او بودم دمادم با من سخن میگفت و مرا مشغول میکرد که مبادا من نام پروردگار بزبان آورم پس در آن هنگام شخصی با تیغ بر کشیده که جامه سبز و روی روشن و گیسوان مجعد داشت رو بما آورده بمن گفت یا ابا محمد بگو لا الا الله محمد رسول الله و گرنه ترا بکشم مرا دل از بیم شکافته شد در حال نام خدایتعالی بزبان راندم پس آنشخص تیغ بر آن عفریت بیاهیخت و آتشی از تیغ بر آن عفریت بگرفت و او را بسوخت من از دوش او بیفتادم و بدریائی بر آمدم اتفاقا کشتی پدید شد که پنج تن در آن کشتی بودند چون مرا بدیدند بسوی من آمده مرا برداشتند و با من بلغتی سخن گفتند که من زبان ایشان ندانستم و باشارت ایشان را معلوم کردم که من زبان شما را نمیدانم پس ایشان دام بدریا افکنده ماهیان چند صید کردند و آنها را بریان کرده بمن بخورانیدند و پیوسته همی رفتند تا مرا بشهر خودشان برسانیدند مرا بنزد ملک آتشهر بردند من در پیش روی ملک زمین بوسیدم ملک مرا خلعت بداد و آنملک لغت عرب میدانست به من گفت من ترا از اعوان خود کنم من ازو نام شهر بپرسیدم گفت نام این شهر هناد و از بلاد چین است پس ملک مرا بوزیر آن شهر سپرد و وزیر را فرمود که مرا بشهر اندر بگرداند تا تفرج کنم یک ماه در آنشهر بمانده روزی بکنار نهری درآمده بنشستم ناگاه سواری پدید شد بمن گفت آیا ابو محمد تنبل تو هستی گفتم آری گفت بیم مدار و هراس مکن که نیکوئی تو بما رسیده است من گفتم تو کیستی گفت من برادر مارسفیدم و اکنون بمکان آندختر که او را می طلبی نزدیک شده ای پس آن سوار مرا ردیف خود کرد و مرا ببادیه ای برده بمن گفت از اسب فرود آی و از میان این دو کوه برو تا شهر نحاس را ببینی چون شهر پدید شود تو دور تر از شهر بایست و بشهر اندر مشو تا من بسوی تو باز گردم و بتو بگویم که چه کنی پس من از اسب فرود آمدم و همیرفتم تا دیوارهای شهر را دیدم که مسین است و بگرد آن شهر همیگشتم تا دری بیابم نیافتم و حیران بودم ناگاه برادر مار سپید در رسید و شمشیری طلسم شده بمن داد که بخاصیت آن شمشیر کس مرا نمیدید پس چون شمشیر بمن داد برفت و ساعتی نگذشت که آوازها بلند شد و مردمان بسیار دیدم که چشمان ایشان در سینه بود چون مرا بدیدند بمن گفتند که تو کیستی و ترا که بدین مکان آورده من واقعه بایشان بیان کردم ایشان گفتند دخترکی را که میگوئی عفریت بدین شهر آورده و ما برادران مار سپیدیم اکنون تو بسوی این چشمه آب رو و ببین که از کجا آب بشهر میرود تو نیز با آب بشهر همی شو پس من با آب بشهر شدم آب مرا بسردابه برسانید چون از سردابه بیرون آمدم خود را در میان قصری دیدم و دخترک را دیدم که بر تختی زرین بر نشسته و پرده از دیبا بر آن تخت کشیده است و اطراف آن قصر باغیست که درختان او از زر سرخ و میوهای آن درختان گوهرها و یا قوتهای گران بها بود پس چون دخترک مرادید بشناخت و گفت یا سیدی ترا باین مکان که رسانید من ماجری بدو باز گفتم و او بمن گفت بدانکه این پلیدک از بسیاری محبت که بمن دارد مرا از آن چیز ها که سبب مضرت و آفت اوست آگاه کرده و بمن گفته است که در اینشهر طلسمی هست که اگر کسی هلاک همۀ مردمان بخواهد بآن طلسم تواند کرد و هر چیز که بعفاریت حکم کند حکم او را امتثال کنند و آن طلسم در ستونیست من گفتم که آن ستون در کجاست مکان ستون را دخترک بمن باز نمود گفتم آن طلسم به چه صورت است دخترک گفت بصورت عقابست و چیزی برو نوشته اند که من او را نمیدانم ولی تو در برابر آن ستون بنشین و آتش اندر مجمره انداخته قدری مشک بر آتش بریز چون دود از آن مجمر بلند شد همه عفاریت در پیش تو حاضر آیند و هر چه که ایشان را فرمان دهی فرمان بپذیرند اکنون برخیز و بامیدواری خدایتعالی اینکار یکن شاید فرجی روی دهد پس من در حال برخاستم و بسوی آن ستون برفتم هر چه که دخترک گفته بود چنان کردم عفاریت در پیش روی من حاضر آمدند و گفتند لبیک یا سیدی ما را بهر چه بفرمائی بجا آوریم من بایشان گفتم نخست عفریتی که آندخترک را بدین شهر آورده به بند کنید ایشان در حال بسوی آن عفریت رفته او را در بند کردند و محکم بستند و بسوی من بازگشته گفتند یا سیدی فرمان تو بجا آوردیم آنگاه من ایشان را جواز بازگشتن بدادم و خود نزد دخترک بازگشتم و آنچه روی داده بود باو بگفتم و ازو پرسیدم که آیا با من میروی یا نه گفت آری جان نیز بتو فداکنم پس او را برداشته بسرداب اندر شدم و از همان راه که بشهر رفته بودم بیرون آمدم و همیرفتم تا به آن طایفه که مرا بدختر دلالت کرده بودند برسیدیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابو محمد تنبل گفت که بآن قوم که مرا بدختر دلالت کرده بودند برسیدیم بایشان گفتم مرا براهی دلالت کنید که بشهر خویش برسم ایشان مرا بکنار دریا بیاوردند و بکشتی اندر بنهادند آنگاه باد مراد بما بوزید و در اندک زمانی کشتی ما ببصره رسید چون دخترک را بخانۀ شریف آوردم پیوندان دخترک او را دیده فرحناک شدند پس از آن مشک را در آتش انداخته عفاریت را حاضر آوردم گفتند یا سیدی چه میخواهی ایشان را امر کردم