-۲۴۳-
چیره گشت دخترک آفتاب روی کنیزکی را فرمود عود گرفته نغمه نشاط انگیز ساز کند پس از آن کنیزک عود بگرفت و این دو بیت برخواند:
خسرو آنست که در صحبت او شیرین است | در بهشت است که همخوابه حور العین است | |||||
همه عالم صنم چین بحکایت گویند | صنم ماست که در هر خم زلفش چین است |
پس کنیز کان یک یک نغمه میپرداختند و ابیات نغز همیخواندند تا اینکه ده تن از کنیزکان عود بنواختند و بخواندند پس از آن سیده دنیا عود گرفته و به راههای خوش همیزد و این ابیات همی خواند:
سر تسلیم نهادیم بحکم و رایت | تا چه اندیشه کند حکم جهان آرایت | |||||
تو بهر جای که فرود آمدی و خیمه زدی | کس دیگر نتواند که بگیرد جایت | |||||
دیگری نیست که مهر تو در و شاید بست | هم در آئینه توان دید مگر همتایت |
چون سیده ابیات بانجام رسانید من عود از او بگرفتم و آهنگهای غریب بزدم و این ابیات بخواندم
ای کاب زندگانی من از دهان تست | تیر هلاک ظاهر من در کمان تست | |||||
گر برقعی فرو نگذاری برین جمال | در شهر هر که کشته شود در ضمان تست | |||||
هر روز خلق را سری یار و صاحبیست | ما را همین سر است که بر آستان تست |
چون سیده خواندن بشنید فرحناک گشته کنیزکان را بیرون رفتن فرمود کنیز کان برفتند ما بر خاسته بمکانی که بهترین مکانها بود برفتیم من جامه او را برکندم و او را در آغوش گرفتم او نیز مرا بسینه خود بر کشید او را دری یافتم ناسفته بدو شادان گشتم و در تمامت عمر خوشتر از آن شب شبی ندیده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نود و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت محمد علی بن علی گوهر فروش گفته است که نزد آن آفتاب جبین یکماه بماندم و خبر از دکان و پیوندان نداشتم روزی با من گفت ای نور دیده امروز من قصد گرمابه کرده ام تو بفراز همین سریر قرار گیر و از جای خود بر مخیز تا من باز گردم و آن ماه روی مراسو گند داد که از جای خود بر نخیزم پس کنیز کان را برداشته بگر مابه روان شد و هنوز آن قمر منظر سر کوچه نرسیده بود که در گشوده شد و عجوزی پدید آمد و بمن گفت ای محمد بن علی سیده زبیده حسن آواز ترا شنیده است اکنون ترا همی خواهد من بعجوز گفتم بخدا سوگند از جای خود بر نخیزم تا سیده دنیا باز گردد عجوز گفت ای خواجه مپسند که سیده زبیده دشمن تو شود و بر تو خشم آورد برخیز باو سخنی بگو و مکان خود باز گرد من در حال برخاسته بسوی سیده زبیده روان شدم و عجوز پیش پیش همی رفت تا مرا بسیده زبیده برسانید چون بنزد او برسیدم بمن گفت یا نورالعین معشوق سیده دنیا توئی گفتم من از مملوکان و بندگان تو هستم گفت آنکه ترا بحسن و جمال و ادب مدحت کرده راست گفته است که تو برتر از گفته گویندگانی و ترا صفت نکوئی بگفتن راست نیاید و لکن از برای من بخوان تا آواز تو را بشنوم من گفتم سمعا و طاعة آنگاه عود حاضر آوردند من عود بگرفتم و بآهنگ غریب این ابیات بر خواندم
نه از چینم حکایت کن نه از روم | که من دل با یکی دارم در این بوم | |||||
هر آنساعت که با یاد من آید | فراموشم شود موجود و معدوم | |||||
نه بی او عیش میخواهم نه با او | که او در سلک ما حیف است منظوم |
پس چون ابیات بخواندم سیده زبیده بمن گفت خدا ترا بر خوردار کناد که در حسن آواز بپایه بلند رسیده اکنون برخیز پیش از آنکه سیده دنیا بمکان خویش باز گردد برو که اگر او بیاید و ترا بخانه اندر نیابد بر تو خشم خواهد آورد پس من زمین ببوسیده بیرون آمدم و عجوز در پیش روی من همیرفت تا مرا بدر خانه رسانید من بخانه در آمده سیده دنیا را دیدم که از گرمابه بیرون آمده بفراز سریر خفته بود من در نزد پای او نشسته پای او را بمالیدم آنگاه چشم گشوده مرا بدید پای خود جمع کرد و مرا با لگد بزد و از سریر انداخت و بمن گفت ای خیانتکار خلاف سوگند کردی و عهد بجا نیاوردی ترا با من وعده این بود که از جای خود بر نخیزی خلف وعده کردی و بنزد سیده زبیده رفتی بخدا سوگند اگر از رسوائی نمی ترسیدم قصر سیده زبیده را بر سر او خراب میکردم پس بغلامک زنگی گفت یا صواب این کذاب را بکش غلامک پیش آمده دستارچه بدر آورده چشمان مرا ببست آنگاه تیغ بر کشیده خواست که مرا بکشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و نود و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت محمد علی گوهر فروش گفته است که غلامک خواست مرا بکشد که کنیز کان خورد و بزرک به التماس برخاسته گفتند ای خاتون این نخستین خطائی است که از او سر زده و او خوی ترا نمیشناخت و چنان گناهی نکرده که مستوجب کشتن باشد سیده دنیا گفت بخدا سوگند ناچار در او اثری بگذارم که تا زنده است آن اثر برجای باشد آنگاه فرمود با تازیانه مرا بزدند و اثری که شما دیدید جای زخم همان تازیانه است پس از آن فرمود مرا از قصر بیرون کرده دور انداختند من برخاسته اندک اندک برفتم و بمنزل خود برسیدم و جراحی حاضر آورده زخمها بد و باز نمودم جراح را دل بمن سوخت و در معالجت من بکوشید چون زخمهای من به شد گرمابه برفتم چون رنجوری من زایل شد بدکان بیامدم آنچه که مال داشتم بفروختم و قیمت آنها را جمع آورده چهار صد مملوک بخریدم که نظیر یکی از ایشان در نزد ملوک نیست و هر شب دویست تن از ایشان با من بکشتی در آیند و این کشتی را به پنجهزار دینار ساخته ام و خود را خلیفه نامیده بهر یکی از خادمان رتبت یکی از اتباع خلیفه داده بهیئت او در آورده ام و ندا داده ام که هر کس در دجله تخرج کند او را بکشم و یکسال است که حال بدین منوال میگذرد و من از سیده دنیا چیزی نشنیده ام و بر اثر او واقف نگشته ام چون جوان این سخنان بگفت بگریست و اشک برخساره بریخت و این ابیات بخواند
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم | بطاقتی که ندارم کدام بار کشم | |||||
نه قوتی که توانم کنار جستن ازو | نه قدرتی که بشوخیش در کنار کشم | |||||
نه دست صبر که در آستین عقل برم | نه پای عقل که در دامن قرار کشم |
چون هرون الرشید سخن از او بشنید واندوه و حسرت و عشق او را بدانست در کار او واله و حیران بماند و گفت منزهست خدائی که از بهر هر کاری سببی ساخته پس از