پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دل بمهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم گفت پدر من ملک شهر بود و او همانست که بفراز تخت سنگ شده و مادرم همان بود که بحرمسرای اندر بدیدی پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و بماه و هور سوگند یاد میکردند ولکن در خانه ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمیکرد و پدرم بامانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن بمن بیاموخت من نیز دین خود پوشیده میداشتم تا این که مردم در کفر طغیان کردند روزی از هاتفی شنیدیم که گفت ای مردمان این شهر از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند پدرم گفت از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید مردمان بسخن ملک اعتماد کردند سالی بهمین منوال آتش پرستیدند چون سال دوم برآمد همان آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند خشم خدایتعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند و از آن روزی که اینحادثه روی داده من بنماز و روزه و تلاوت عمر میگذارم و از تنهایی بس ملولم من گفتم در بغداد حکیمان و دانشمندان هستند اگر تو بدانجا روی، علم بیندوزی و حکمت بیاموزی و من نیز از کنیزکان تو خواهم بودن بدان که من هم بزرگ تبار و خداوند غلام و کنیزم و کشتی کشتی کالای قیمتی با خود آورده ام قضا کشتی ما را بدینسوی کشانید تا من و تو یکدیگر را به بینیم پس من او را ببغداد ترغیب کردم او خواهش من بپذیرفت چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفدهم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت دختر گفت ملک زاده را بآمدن بغداد ترغیب کردم او سخن مرا بپذیرفت و آن شب را با ملک زاده بسر بردیم چون بامداد شد هر دو پیش ناخدا آمدیم اهل کشتی در جستجوی من بودند چون مرا بدیدند شاد گشتند و سبب غیبت من باز پرسیدند من ماجرا باز گفتم چون خواهران من ملک زاده را با من بدیدند بر من رشک بردند و کینه مرا در دل گرفتند چون بکشتی بنشستیم باد مرا برآمد و کشتی براندیم اما خواهران پیوسته از من می‌پرسیدند که با این پسر چه خواهی کرد گفتم که او را بشوهری گزینم و بخواهران گفتم که ملک زاده از آن من و آنچه کالا درین کشتی دارم همه از آن شما اما خواهران در هلاک من یک رای و یکدل بودند و من نمیدانستم هنگام شام ببصره نزدیک شدیم درختان و باغها نمودار گشت در همانجا لنگر انداختند پس پاسی از شب رفت بخفتیم خواهران مرا با ملک زاده در روی بستر بدریا افکندند اما ملک زاده چون شناوری نمیدانست غرق شد و به نیکان پیوست ولی من بتخته نشسته شنا همیکردم تا بجزیره برسیدم و آنشب را در جزیره بروز آوردم بامداد در جزیره بهر سو میرفتم راهی پیدا شد و جای پای آدمی زادی در آن راه دیدم و آن راه از جزیره به بیابان میرفت من آن راه گرفته بسوی بیابان رفتم دیدم که ماری از پیش و اژدهائی از پس او همی دود مرا بدان مار مهر بجنبید سنگی برگرفته اژدها را کشتم در حال مار بسان مرغ پریدن گرفت من شگفت ماندم و از غایت رنجی که برده بودم در همانجا بخفتم چون بیدار شدم دختری دیدم که پای من همی مالد من از او شرمگین گشته راست نشستم و باو گفتم تو کیستی گفت ساعتی بیش نیست که تو دشمن مرا کشتی و با من نیکیها کردی من همان مارم که از اژدهایم برهاندی بدان که من از جنیانم و اژدها نیز از جنیان بود چون خلاصی مرا سبب شدی من نیز بکشتی رفتم و آن چه که بکشتی اندر مال داشتی همه را بخانه تو گرد آوردم و خواهرانت را بجادو دو سگ سیاه کردم آنگاه مرا در ربوده با آن دو سگ بفراز خانه فرود آورد دیدم که آن چه در کشتی بود همه را آورده است پس آن مار گفت اگر همه روزه بهر یکی ازین دو سگ سیصد تازیانه نزنی بنفش خاتم سلیمان علیه السلام سوگند که ترا نیز بدین صورت بکنم ای خلیفه من از بیم آن جن تازیانه بخواهران خود میزنم و بمهر خواهری گریه میکنم خلیفه از حکایت دختر شگفت ماند و بدختر دیگر گفت تو بازگو که سبب زخم تازیانه در بدنت چه بوده است

حکایت دختر تازیانه خورده

دختر گفت ای خلیفه پدری داشتم چون درگذشت بسی مال بمیراث گذاشت پس از چندی مردی از نیکبختان و محتشمان روزگار را بشوهری بگزیدم یک سال رفت که او نیز بمرد هشتاد هزار دینار زر سرخ بمیراث گذاشت من همه روز یک گونه جامه گرانبها پوشیده بکامرانی همیگذراندم تا این که یک روز پیر زالی که گره در ابرو و چین اندر جبین داشت نزد من آمد و چنان بود که شاعر گفته

زلف او چون روی او باریک و زرد

روی او چون زلف او پرچین و تاب

خورد سالی نیک لکن وقت نوح

از تنورش خاسته طوفان آب

القصه عجوز بر من سلام کرد و گفت نزد من دختری هست یتیم که امشب بهر او بساط عیش فروچیده ام همیخواهم که دل او را بدست آورده امشب در آن بزم حاضر آیی این بگفت و بسی لابه کرد و پای مرا بوسیده بگریست مرا دل بر او سوخت خویشتن را بیاراستم و با تنی چند از کنیزکان برفتیم تا بخانه بلند که سر به ابر میسود برسیدیم چون از در بدرون شدیم دیدم که فرشهای حریر گسترده و قندیلهای بلور آویخته و شمعهای کافوری افروخته اند و درصدر تختی از مرمر که مرصع بدر و گوهر بود گذاشته و پرده حریری بر آن تخت آویخته دختری زهره جبین که توده سنبل بر ارغوان شکسته بود از پرده بدر شد و سلام کرد و این دو بیت برخواند

تو از هردر که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از جنت بروی خلق بگشائی

ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آنمعرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی

پس از آن بنشست و مرا بنشاند گفت برادری دارم از من نکوتر که ترا در رهگذری دیده و دل بمهر تو سپرده است این پیرزال بطمع مال پیش تو آمده که ترا بحیلتی پیش من آورد اکنون بدان که برادرم میخواهد ترا بخود کابین کند من بی مضایقه رضامندی آشکار نمودم و سخن او را بپذیرفتم دختر شاد شد و در پشت پرده دری بود آن در بگشود پسری چون قمر بدرآمد بدانسان که شاعر گفته

نگاری کز دو