پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۸۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۱۸۴-

و معالجت را اقدام نمیکردند پس از آن ملکه را عشق و شوق افزون میشد و سرشک از دیده میریخت و این ابیات برخواند:

  زهی خجسته و فرخنده باد فروردین بفرخی و خوشی آمدی ز خلدبرین  
  مسافری و تو کردی جهان مسافر وار همی شوی و جهان را همی دهی تزیین  
  اگر بدان صنم ماه روی بر گذری یکی ز حزن من آگه کنش بصوت حزین  
  درون زلف دلاویز او بجوی دلم چنانکه گم نشوی در میان حلقه چین  

چون ابیات بانجام رسانید گریان شد و همینگریست تا اینکه چشمش و لبش از گریه رنجور شد و گل عارضش فسرده گشت و تا سه سال حال او بدین منوال بود و ملکه بدور را برادر رضاعی مرزوان نام بود بشهرهای دور سفر میکرد و در این مدت حادثه از برای ملکه روی داد مرزوان در سفر بود و مرزوان او را بغایت دوست میداشت و بیش از محبت برادری و خواهری بدو مایل بود چون از سفر بیامد بنزد مادر خود رفت و نخست حال خواهر زیبای خود سیده بدور را پرسید مادرش باو گفت ای فرزند ملکه بدور دیوانه گشته و سه سال بر او گذشته که او را زنجیر بگردنست و طبیبان از معالجت او عاجز مانده اند چون مرزوان این بشنید گفت ناچار باید بنزد او شوم شاید که ناخوشی او بشناسم و برای معالجت او قادر باشم مادر مرزوان گفت چنین باید کرد و لکن صبر کن تا فردا در کار تو حیلتی کنم پس مادر مرزوان بقصر ملکه رفت و با خادمیکه بدر قصر گماشته بودند بنشست و هدیتی از برای او بداد و گفت مرا دختری است که با سیده بدور پرورش یافته و من او را بشوهر داده ام چون این ماجرا برسیده بگذشت دلش از بهر او بی تاب شد و شوق دیدار او کرد و اکنون مرا از تو تمنی اینست که دخترک مرا جواز دهی که بنزد سیده بدور رفته ساعتی در آنجا بنشیند و بزودی باز گردد و هیچ کس نداند خادم گفت این کار نخواهد شدن مگر وقتی که ظلمت شب جهان بگیرد و ملک نزد دختر خود بیاید و باز گردد و آنگاه تو با دختر خود بیا پس مادر مرزوان دست خادم ببوسید و بسوی خانه خود رفت چون هنگام شام شد و جهان برده قیرگون بر سر کشید در حال مادر مرزوان برخاسته مرزوان را جامه زنان در بر کرد و دست او را بدست گرفته همی برد تا بنزد خادم رسید در آن وقت ملک از نزد دخترش بازگشته بود چون خادم عجوز را بدید برپای خاست و گفت به درون خانه شو ولی دیر ننشینید پس عجوز پسر خود مرزوان را بدرون برد سیده بدور را دیدند و او را سلام کردند و ملکه بدور مرزوان را بدیده و او را بشناخت و گفت ای برادر سفر کرده بودی و اخبار تو از ما بریده بود مرزوان گفت راست است و لکن خدا بسلامتم باز گرداند و دوباره سفر مرا در نظر است و سبب آمدن من بدینجا این بود که از حادثه تو آگاه گشتم دلم سوخت بنزد تو بیامدم شاید که درد تو بشناسم و دارو توانم پدید آورد ملکه گفت ای برادر ترا نیز چون دیگران گمان اینست که مرا جنون فرا گرفته لا و الله دیوانه نیستم این بگفت و بگریست و این دوبیت برخواند

  رنک رویم غم دل با همه کس میگوید فاش کرد آن که ز بیگانه همی بنهفتم  
  پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار معرفت پند همی داد نمی پذرفتم  

مرزوان دانست که ملکه عاشق است پس گفت قصه با من بازگو و آنچه بتو روی داده بیان کن شاید خدا مرا بچیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و نود و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت مرزوان با سیده گفت شاید خدا مرا به چیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد سیده گفت ای برادر حدیث من گوش دار که من شبی در ثلث آخر شب از خواب بیدار گشتم در پهلوی خود جوانی خفته دیدم که بدان خوبروئی کس ندیده بودم و زبان سخندان در وصف او عاجز و حیران بود مرا گمان این شد که این کار باشارت پدر است و او امتحان من همی خواهد از آنکه بارها ملوک مرا خواستگاری کردند و پدرم مرا بتزویج بفرمود سخن پدر نپذیرفتم و از برای همین گمان که کرده بودم آن پسر را بیدار نکردم و ترسیدم که اگر او را بیدار کرده در آغوش بگیرم پدرم آگه شود پس چون بامداد شد دیدم که انگشتری او در عوض انگشتری من در دست من است ای برادر مرا حکایت این بود و اکنون دلبسته و مفتون او هستم و از غایت شوق و عشق خواب و خور بر من حرام گشته و بجز گریستن کاری ندارم پس از آن سرشک از دیده روان ساخت و این ابیات برخواند

  زانگه که بدان صورت خوبم نظر افتاد از صورت بی طاقتیم پرده بر افتاد  
  گفتم که به عقل از همه کاری بدر آیم بیچاره فرومانده چو عشقش بسر افتاد  
  در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد  
  صاحب نظران زین نفس گرم چوآتش دانند که اندر تن من نیشتر افتاد  

پس از آن سیده بدور با مرزوان گفت ای برادر ببین که در کار من چه خواهی کرد و چاره من از که خواهی جست مرزوان سر به پیش افکنده در عجب بود و نمیدانست که چاره چیست پس از آن سر بر کرده با ملکه گفت هر آنچه بر تو روی داده همه راست و درست است و در فکر این پسر عاجز و حیران مانده ام ولکن همه شهرها بگردم و دوای درد تو کنم شاید چاره تو در دست من باشد اکنون تو مضطرب مباش و شکیبا شو مرزوان این بگفت و ملکه را وداع کرده از آنجا برآمد و ملکه این ابیات برخواند

  دلی از سنگ بباید بسر راه وداع تا تحمل کند آنروز که محمل برود  
  اشک حسرت بسرانگشت فرو میگیرم که اگر راه دهم قافله در گل برود  
  ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود  

پس از آن مرزوان بخانه خویش آمده آن شب را در آنجا بسر برد چون بامداد برآمد سفر را آماده گشته روان شد و پیوسته از شهری بشهری و از جزیره به جزیره سفر همی کردو بهر شهر که میرسید و از هر مکان که میگذشت در آنجا خبر دیوانگی ملکه بدور دختر ملک غیور همیشنید تا اینکه پس از یکماه بشهری درآمد که آنشهر را طیرب میگفتند و مرزوان در آنشهر از مردمان اخبار همی پرسید که شاید دوای ملکه پدید آورد پس در آنجا شنید که قمر الزمان پسر ملک شهرمان را و سوسه گرفته و دیوانه گشته چون مرزوان این سخن بشنید از مردم شهر جویان شد که قمر الزمان را شهر کدام است و از اینجا