پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

آنکه هر چه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید حمال شرط بپذیرفت پس گفتند که برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان حمال برخاسته دید که نوشته اند از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو حمال با ایشان پیمان بسته بنشستند آن گاه دلاله برخاسته شمع بر افروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد آن گاه در قصر کوفته شد دلاله برخاسته بدر آمد سه تن گدای یک چشم زنخ تراشیده بر دریافت باز گشته با خواهران گفت که کوبندگان دو سه تنند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخ تراشیده و هر یکی بصورتی هستند اگر بخانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود پس آن دو دختر جواز دادند بشرط آن که از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را بخانه در آورد ایشان سلام کردند و باجازت دختران بنشستند چون حمال را دیدند با هم گفتند که این هم بصورت ماست حمال این بشنید برآشفت و بتندی گفت لب از یاوه بر بندید و هیچ مگویید مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود پس خوردنی بخوردند و بصحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همیخوردند تا مست شدند حمال بگدایان گفت ما را دمی مشغول کنید گدایان را شور در گرفت و آلت طرب بطلبیدند دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد هر سه گدا برپا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب بکف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند میشد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود دید که سه تن بازرگانند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که بصورت بازرگانان همی گذشتند چون بدر خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت همی خواهم که سبب این حالت بدانم آنگاه مسرور را کوفتن در فرمود چون در گشوده شد جعفر گفت ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم در پیش رفیقی مهمان بودیم اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه بمنزل ندانیم و رفتن بسویی نتوانیم یک امشب بما جا دهید و منتی بر جان ما نهید چون دلاله ایشان را بصورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را بخانه اندر آورد چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند بشرط اینکه از هر چه بینید سوال مکنید و نپرسیده سخن مگویید چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت پیمانه پیش خلیفه آورد خلیفه گفت ما حاجی هستیم آنگاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته پارۀ یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد خلیفه با خود گفت فردا پاداش نیکو باین دختر خواهم داد چون یاران بباده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند دخترکان از خانه بدر آمده در کنار حوض بایستادند و حمال را پیش خود بخواندند حمال بنزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و بحمال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آور حمال زنجیر یکی از آن دو بر گرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می‌زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت آنگاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و برخسار و جبینش بوسه داد پس از آن بحمال گفت این را بجای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور حمال چنان کرد دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و بجعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس جعفر باشاره گفت سخن مگو پس از آن خداوند خانه بیامد و بفراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت بدر آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان بدر آورده تار های آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند

اگر ز کوی تو بویی بمن رساند باد

بمژده جان جهان را بباد خواهم داد

اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من

غباری از من خاکی بدامنت مرساد

تو تا بروی من ای نور دیده در بستی

دگر جهان در شادی بروی من نگشاد

خیال روی توام دیده میکند پرخون

هوای زلف توام عمر میدهد بر باد

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری

نه یاد می‌کنی از من نه میروی از یاد

و این ابیات نیز برخواند:

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر بپای درآیم بدر برند بدوشم

چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او بیک سو رفته تنش نمودار شد اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همی نگریست دربارن برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را بهوش آورده جامه بر او پوشانید خلیفه بجعفر گفت من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت جعفر گفت خدا خلیفه را موید بدارد با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند

دوش در حلقه ما قصۀ گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام را هم شکن طرۀ هندوی تو بود

چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند

خجسته حال آن عاشق که معشوقش ببر باشد

نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد

الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو

بگو از من ترا گر بر سر کویش