پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۳–

نابود میکردم اگر چه صدهزار سوار بود ضوء المکان گفت اگر ما میدانستیم که چنین خواهد بود پنج هزار تن با خود نگاه می داشتیم وزیر دندان گفت در چنین تنگنائی ده هزار سوار می داشتیم سودی نبخشیدی و لکن یاری از پروردگار است و من این کویره را دیده ام و گریز گاههای آن را نیک دانسته ام با ملک نعمان هنگامیکه قسطنطنیه را محاصره کرده بودیم درین کریوه بوده ام در اینجا چشمه های خنک تر از برف هست با من بیائید پیش از آنکه سپاه کفار بر ما جمع آیند و راهها بر ما بگیرند از کریوه بدر رویم که همیترسم کفار قله های کوه را بگیرند و بر ما سنگها بپرانند آنگاه ما را علاجی نخواهد بود پس ایشان در بیرون رفتن از کویره شتاب کردند زاهد بایشان نگاه کرده گفت این همه بیم از چیست شما کسانی هستید که جانها به خدا فروخته اید و در بهای آن بهشت را گرفته اید بخدا سوگند من پانزده سال در زیر زمین بزندان اندر بودم هرگز ننالیدم و از خواست کردگار سرنپیچیدم شما نیز در راه خدا قتال کنید هر که از شما کشته جای او در بهشت خواهد بود چون این سخن از زاهد شنیدند حزن و اندوه ایشان برفت و ثبات ورزیدند تا این که سپاه از هر سو بدیشان گرد آمدند ضوء المکان دلیرانه جنگ همی کرد و مردان را با خاک یکسان کرده سرهای دلیران را از تن جدا میساخت تا اینکه گروه بیشمار از ایشان هلاک کرد در آن هنگام آن عجوزک پلید را دید که با شمشیر بکفار اشاره و ترغیب میکند که شرکان را بکشند و کفار نیز گروه گروه بکشتن ملک شرکان حمله میآوردند و شرکان چون شیر همی غرید و صفها همی درید و گمانش این بود که از برکت دعای زاهد است که بکفار چیره میشود و با خود میگفت که نظر عنایت پروردگار با این زاهد است و سبب غلبه من از خلوص نیت اوست که کفار را میبینم که از من هراسانند و طاقت مقاومت من ندارند پس آن روز تا هنگام شام بقتال و جدال مشغول بودند چون ظلمت شب پرده فرو آویخت در غاری از آن کریوه فرود آمدند و در آن روز چهل و پنج تن از دلیران ایشان کشته شده بود چون در آن غار گرد آمدند زاهد را در میان خود نیافتند و ازین سبب اندوهگین شدند و گفتند شاید او نیز شهید گشته شرکان گفت من دیدم که او سواران مارا با اشارات ربانیه تقویت میکرد و آیات قرآنیه بدیشان همی دمید و درین سخن بودند که پلیدک مکاره حاضر شد و سریکی از سران سپاه کفار را که سرهنک بیست هزار سوار بود بدست گرفته بیاورد که آن سرهنگ را یکی از ترکان کشته بود و این پلیدک سر او را بریده و آورده است پس سر پیش روی شرکان بزمین انداخت شرکان چون این را مشاهده کرد بر پای خاست و گفت ایها العابد الزاهد المجاهد شکر خدا را که دیدۀ ما از دیدار تو روشن شد آن شیاد گفت ای فرزند امروز من شهادت همی خواستم بسی خود را بمیان لشکر کفار انداختم ولی ایشان از من هراس میکردند و میگریختند چون دو لشکر از هم جدا شدند مرا غیرت دین داری بجوش آمد بدین سرهنک که با هزار سوار برابرش میشمردند حمله کردم و سرش را از تن جدا ساختم و هیچ کس از کفار نزدیک من آمدن نتوانست اینک سر او را پیش شما بیاوردم چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد نیز لب از داستان فروبست

چون شب نود و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت آن مکاره میگفت سر سرهنک را من بریده پیش شما آوردم که دل شما را قوتی گرفته در جهاد دلیر شوید و خدا و خلق را خوشنود سازید و میخواهم که شما را مشغول جهاد کرده خود به لشکر گاه شما روم و بیست هزار سوار بیاری شما بیاورم تا این کافران را یکسره هلاک سازید شرکان گفت ای زاهد تو چگونه بسوی ایشان توانی رفت که راهها را سپاه کفار از هر سو بسته اند آن پلیدک گفت خدا مرا از دیده ایشان پنهان میسازد و مرا نمی بینند و آنکس که مرا بیند یارای اینکه روی بمن آورد نخواهد داشت زیرا که من در خدا فانی هستم و دشمن من دشمن اوست او خصم خود را تواند کشت شرکان گفت ای زاهد راست گفتی من ازین بزرگتر کرامات از تو دیده ام اگر الحال توانی رفت از برای ما بهتر است عجوز گفت همین ساعت بروم اگر تو نیز خواهی با من بیا که کس ترا نخواهد دید و اگر برادرت نیز بیایند مضایقه نیست ولی دیگری را نبریم زیرا که سایه ولی بیش از دو تن نمیپوشاند شرکان گفت من دست از یاران خود بر نمیدارم ولکن برادرم اگر بخواهد با تو بیاید باکی نیست که هم او از تنگنائی خلاص یابد و هم سواران را زود بما برساند و اگر وزیر دندان را نیز خواهش کند ببرد پس بدین رأی متفق شدند و عجوز گفت مرا مهلت دهید تا بروم و از حال کفار آگاه شوم که خفته اند یا بیدارند ایشان گفتند ما نیز با تو بدر آئیم و کارها بخدا می سپاریم آن مکاره گفت من سخن شما را بپذیرم ولی اگر آسیبی برسد مرا ملامت مکنید و گناه از خود بدانید راز من اینست که مرا مهلت دهید تا از ایشان آگاه شوم شرکان گفت برو ولی دیر مکن که بانتظار تو نشسته ایم پس در آن ساعت پلیدک بیرون رفت و پس از رفتن او شرکان با برادرش گفت که این زاهد را کراماتی است آشکار از آن جمله کشتن این سرهنگ است که پشت کفار از کشتن این سردار بشکست ایشان بگفت و گو اندر بودند که پلیدک بازگشت و ایشان را وعده نصرت داد ایشان زاهد را ثنا گفتند و ندانستند که او حیله همی کند پس عجوز ضوء المکان را آواز داد ضوء المکان لبیک گویان پیش آمد عجوز گفت وزیر خود را بردار و بر اثر من بیا آن خبیثک کفار را خبردار کرده بود که ملک مسلمانانرا همین ساعت خواهم آورد کفار نیز فرحناک بودند که اندوه از ما نخواهد برد مگر کشتن ملک ایشان که او را بعوض سرهنک هلاک سازیم و یا گرفته نزد ملک افریدون ببریم پس عجوز ذات الدواهی روان شد و ضوء المکان و وزیر دندان نیز بر اثر او روان شدند پس عجوز ایشانرا همیبرد تا بمیان لشکرگاه کفار رسیدند کفار ایشانرا نظر میکردند ولی متعرض نمیشدند و عجوز حیله گر بدینسان بکفار سپرده بود چون ضوء المکان و وزیر دندان کفار دیدند و دانستند که کفار نیز ایشان را می بینند و متعرض نمیشوند با همدیگر گفتند که بخدا سوگند این از کرامات زاهد است و شک نیست که زاهد از خاصان کردگار است ضوء المکان گفت گمان دارم که کفار نابینا گشته اند ما ایشانرا میبینیم و ایشان ما را نمی بینند پس ایشان زاهد را سپاس و ثنا می گفتند و