را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود. ننهاش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمیگفت. یاشار فکر میکرد: اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بیفتد، میدانم چکارش کنم. موهاش را چنگ میزنم. اکبیری! چرا نمیگذاری اولدوز بیاید پیش من؟ حالا اگر صدای کلاغها بلند شود، چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه در میآید...
آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آن طرف دیوار میآمد. زن بابا آب میریخت و بابا دستهاش را میشست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا می گفت: نمیدانی دختره چه بلایی به سرم آورده، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانیش کنم...
در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها را دید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کند؟ ننهاش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد!
کلاغها پریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند:
ـ قار... قار!.. قار... قار!.. قار... قار!..
صدای کلاغها از یک نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظهای دست و پاش را گم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه، تور را برداشت و یواشکی رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار