پرش به محتوا

برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

کمی بعد، پا شد و خندان‌خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. دیگر بر نمی‌گردند، به شرطی که مرا راضی کنی.

بابا نفسی به راحت کشید، سی تومان دیگر به جن‌گیر داد و راهش انداخت. نوبت دعانویس شد. با خط کج‌ومعوج، با مرکب سیاه و نارنجی چیزهایی نوشت، هر تکه کاغذ را در گوشه‌ای قایم کرد، بیست تومان گرفت و رفت.

زن بابا را آوردند.

کسی نمی دانست که آجان کی گذاشته و رفته.

شب که شد، ننه‌ی یاشار اولدوز را به خانه‌شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسیده بودند که تا آنوقت به فکر اولدوز نیفتاده بودند.

 
برف، سرما، بیکاری
و
انتظار
 

پاییز رسید، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموی اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالی و عصبانی برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.

ترس زن بابا هنوز نریخته بود. در و دیوار آشپزخانه پر بود از دعانامه‌های چاپی و خطی. شبها می‌ترسید به تنهایی بیرون برود. اولدوز