پرش به محتوا

برگه:OlduzVaKalaghha.pdf/۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

ابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.

پس از آن باز صحبت به سگ و کلاغها کشید. بابا هی بد کلاغها را می‌گفت. مثلا می‌گفت که: کلاغها دزدهای کثیف و ترسویی هستند. می‌آیند دزدی می‌کنند، اما تا کسی را می‌بینند که خم شد سنگی و چیزی بردارد، زودی در می‌روند.

یک ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غرید، بعد که عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را برید.

زن بابا از عمو رو می‌گرفت. عمو هم پهلوی او سرش را پایین می‌انداخت و هیچ به صورت زن داداش نگاه نمی‌کرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمی‌توانی سگت را هم با خودت ببری؟

بابا یکه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسید: برای چه ببرمش؟

زبان اولدوز به تته‌پته افتاد. نمی‌دانست چه بگوید. آخرش گفت: من... من می‌ترسم.

بابا گفت: ول کن بچه. ادا در نیار!

عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبی است. می‌گویم ترا گاز نمی‌گیرد.

بابا گفت: ولش کن! زبان آدم سرش نمی‌شود. خودش بدتر از سگ همه را گاز می‌گیرد. بیخود و بیجهت هم طرف کلاغهای دله‌دزد را می‌گیرد. هیچ معلوم نیست از این حیوانهای کثیف چه خوبی دیده.