آوردی؟ چه مامانی!
ننهکلاغه بچهاش را داد به دست اولدوز. خیلی دوستداشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید. ننهکلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟
اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سهتایی بازی میکردیم.
ننهکلاغه گفت: غصهاش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوههام چند روزه تخم میگذارد و بچه میآورد. یکی از آنها را برایت میآورم، میشوید سهتا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچهی دیگری نداری؟
ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سهتای دیگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بیار.
ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها میمانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه میرود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز میکند. تا دو هفتهی دیگر هم میتواند بپرد. مواظب باش که تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچوقت نمیتواند پر بکشد. یادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟
ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، میمیرد. غذا میدانی چه بهاش بدهی؟
اولدوز گفت: نه، نمیدانم.
ننهکلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر