مقدر چیزی دیگر در مغز خود مرتسم نماید! میخواهم متعاقبین را آواز کنم؛بپرسم که میایند یا نه، این دو لمحه در اختیار من نبود، حالت غریبی داشتم! از یک طرف دل را رعب مرگ ترغیب به ابراز جرئت و قوت و امید مینمود، و از یکطرف ضعف استعداد و مدافعهٔ بشری در مقابل قدرت موانع طبیعی وحشت دیگر میفزود. هرطور بود قدم آخری برداشتم و به نقطه بیتشویش گذاشتم، آه ممتدی کشیدم، گویی خون مسکون از واهمه در جداول عروق تجدید جریان نمود، و مرغان خیال که از خودنمایی شاهین توهم بیم مرگ یقین در بن آشیانهٔ مغز پریشان مرتعش و هراسان بودند از نو بال و پر گشودند! رفقا رسیدند، قدرت تکلم نداشتند، قدری نشستیم به حال آمدیم، برخاستیم روانه شدیم. بعد از نیم ساعت پیش روی ما به دیواری منتهی شد که تا چشم کار میکند این دیوار یخ مثل اینکه با دست و شاقول ساختهاند ممتد است، به خیالم دیوار یخ صد فرسخی منجمدهٔ جنوب که سیاحان آلمان پارسال کشف کرده بودند رسید، و جسامت اورا به نظر آوردم. گویی معمار قدرت در تراشیدن این بارهٔ ده فرسنگی صنعت خودرا کتاب فرهنگی تألیف نموده، و مقیاس استاد ازل در کشیدن نقشه و ساختن و افراشتن این سد بلند ارقام نارسایی کمند اوهام بشری بوده، و استحکامات ملک ملکوتی خودرا ستوده. در اول نظر رشتههای فکر و خیال و تدبیر و تأمل عبور او صعود از هم گسیخت، حالا چه بکنیم! راه عبور مسدود، چشم انداز درهای بیته پر برف و یخ، معبر بازگشت همان پل معروف که هنوز از وحشت او طپیدن دل ما آرام نگرفته، به این زودی از آن پل اگر دوباره بگذریم ارادهٔ ما قادر تحریک اقدام نمیشود… قدری سر پیش افکنده در حدوث این یأس غور کردم، دیدم دلیل قوم
برگه:MasaalekolMohsenin.pdf/۲۵۶
ظاهر