برگه:MarghadeAgha.pdf/۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

هر وقت «نسا»ی کوچولو ناگهان از خواب می‌پرید و در دل شب به واسطه‌ی دیدن خواب‌های هول‌انگیز قبر و مرده و پرتگاه مادر داغ دیده را از صدای فریاد‌ زاری خود بیدار می‌کرد پیرزن او را تسلی می‌داد.

این که می‌گفتند از ترس آقابرای پسرش مکدر نمی شود، دروغ بود هر وقت تنها بود، خودش به کنار ایوان رفته، دام و کمان پسر را در بغل کشیده، تا مدت‌ها مثل این بود که به جا، خشك شده است.

همین که زمستان تمام شد یك دسته زنبق به عنوان یادبود و بنابر رسم سکنه‌ی ساحل، که قبورشان را با این نبات نشانه می‌کنند، به مدفن مقتول آورده، آن‌ها را با دست لرزان به زمین می‌کاشت.

هنگام بهار این زنبق‌ها گل دادند و به یاد آن ناکام رنگ به رنگ شدند.

پیرزن هر وقت که به آن جا می‌رفت، چشم‌های ثاقبش از ورای آن همه توده خاک، به هیکل آن پسر نگاه می‌- کرد.

کم کم گل و گیاه اطراف این مزار، به واسطه‌ی رفت و آمد زیاد او خشك و پژمرده شد.

«كدخدا علی» به كمك «اسماعیل»، رفیق «ستار» و

۶۵