برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۹۰ —

  روزی اندر خاکت افتم ور ببادم میرود سر کانکه در پای تو میرد جان بشیرینی سپارد  
  من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم هوش من دانی که برده است؟ آنکه صورت مینگارد  
  عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وانکه منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد  
  هر که میورزد[۱] درختی در سرابستان معنی بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد  
  عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد  
  گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد  
  باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد  
  آن چه رفتارست و قامت و آن چه گفتار و قیامت؟ چند خواهی گفت؟ سعدی طیبات آخر ندارد  

۱۶۷– ق

  گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح باز آرد  
  ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد؟  
  دلی عجب نبود گر بسوخت کاتش تیز[۲] چه جای موم که پولاد در گداز آرد  
  توئی که گر بخرامد درخت قامت تو ز رشک سرو روانرا باهتزاز آرد  
  دگر بروی خود از خلق در بخواهم بست مگر کسی ز توام مژدهٔ فرازآرد  
  اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد  
  یکی بسمع رضا گوش دل بسعدی دار[۳] که سوز عشق سخنهای دلنواز آرد  

۱۶۸– ب

  کس این کند که دل از یار خویش بردارد؟ مگر کسیکه دل از سنگ سخت‌تر دارد  
  که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق؟ دروغ گفت گر[۴] از خویشتن خبر دارد  
  اگر نظر بدو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد  
  هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود کجاست مرد[۵] که با ما سر سفر دارد؟  

  1. میخواهد.
  2. عشق.
  3. کن.
  4. که.
  5. یار.