این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۲۴ —
ز سودای آن پوشم و این خورم | نپرداختم تا غم دین خورم | |||||
دریغا که مشغول باطل شدیم | ز حق دور[۱] ماندیم و غافل شدیم | |||||
چو خوش گفت با کودک آموزگار | که کاری نکردیم و شد روزگار |
* * *
جوانا ره طاعت امروز گیر | که فردا جوانی نیاید ز پیر[۲] | |||||
فراغ دلت هست و نیروی تن | چو میدان فراخست گوئی بزن | |||||
قضا روزگاری ز من در ربود | که هر روزی از وی شبی قدر[۳] بود | |||||
من آن روز را قدر نشناختم | بدانستم اکنون که در باختم | |||||
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟ | تو میرو که بر باد پائی سوار | |||||
شکسته قدح ور ببندند چُست | نیاورد خواهد بهای درست | |||||
کنون کاوفتادت بغفلت ز دست | طریقی ندارد مگر باز بست | |||||
که گفتت بجیحون درانداز تن؟ | چو افتاد، هم دست و پائی بزن | |||||
بغفلت بدادی ز دست آب پاک | چه چاره کنون جز تیمم بخاک؟ | |||||
چو از چابکان در دویدن گرو | نبردی هم افتان و خیزان برو | |||||
گر آن باد پایان برفتند تیز | تو بی دست و پای از نشستن بخیز |
حکایت
شبی خوابم اندر بیابان فید | فرو بست پای دویدن بقید |