برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۸۵ —

  سحرگه میان بست و در باز کرد همان لطف و پرسیدن[۱] آغاز کرد  
  یکی بد که شیرین و خوش طبع بود که با ما مسافر در آن ربع بود  
  مرا بوسه گفتا بتصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به  
  بخدمت منه دست بر کفش من مرا نان ده و کفش بر سر بزن  
  بایثار مردان سبق برده‌اند نه شب زنده‌داران دلمرده‌اند  
  همین دیدم از پاسبان[۲] تتار دل مرده و چشم شب زنده‌دار  
  کرامت جوانمردی و نان دهیست مقالات بیهوده طبل تهیست  
  قیامت کسی بینی اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت  
  بمعنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهیست سست  

حکایت

  شنیدم در ایام حاتم که بود به خیل اندرش بادپائی چو دود  
  صبا سرعتی رعد بانگ ادهمی که بر برق پیشی گرفتی همی  
  بتگ ژاله میریخت بر کوه و دشت تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت  
  یکی سیل رفتار هامون نورد که باد از پیش باز ماندی چو گرد  
  ز اوصاف حاتم بهر مرز و بوم بگفتند برخی[۳] بسلطان روم  
  که همتای او در کرم مرد نیست چو اسبش بجولان و ناورد نیست  
  بیابان نوردی چو کشتی بر آب که بالای سیرش نپرد عقاب[۴]  
  بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بیگواه  
  من از حاتم آن اسب تازی نژاد بخواهم گر او مکرمت کرد و داد  

  1. دوشینه، بوسیدن.
  2. پاسبانان نثار.
  3. شرحی.
  4. غراب.