این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در احسان
— ۷۳ —
شنید این سخن پیر فرخ نهاد | درستی دو، در آستینش نهاد | |||||
زر افتاد در دست افسانه گوی | برونرفت از آنجا چو زر تازه روی | |||||
یکی گفت شیخ این ندانی که کیست؟ | بر او گر بمیرد نباید گریست | |||||
گدائی که بر شیر نر زین نهد | ابوزید را اسب و فرزین نهد | |||||
بر آشفت عابد که خاموش باش | تو مرد زبان نیستی، گوش باش | |||||
اگر راست بود آنچه پنداشتم | ز خلق آبرویش نگه داشتم | |||||
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد | الا تا نپنداری افسوس کرد | |||||
که خود را نگه داشتم آبروی | ز دست چنان گر بزی یافه گوی | |||||
بد و نیک را بذل کن سیم و زر | که این کسب خیرست، و آن دفع شر | |||||
خنک آنکه در صحبت عاقلان | بیاموزد اخلاق صاحبدلان | |||||
گرت عقل و رایست و تدبیر و هوش | بعزت کنی پند سعدی بگوش | |||||
که اغلب، درین شیوه دارد مقال | نه در چشم[۱] و زلف و بناگوش و خال |
حکایت
یکی رفت و دینار ازو صد هزار | خلف برد[۲] صاحبدلی هوشیار | |||||
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت | چو آزادگان دست ازو بر گرفت | |||||
ز درویش خالی نبودی درش[۳] | مسافر بمهمانسرای اندرش | |||||
دل خویش و بیگانه خرسند کرد | نه همچون پدر سیم و زر بند کرد | |||||
ملامت کنی گفتش ای باد دست | بیکره پریشان مکن هرچه هست |