این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب اول
— ۴۰ —
اجل بگسلاندش طناب امَل | وفاتش[۱] فرو بست دست عمل | |||||
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه | که بیحد و مر بود گنج و سپاه | |||||
بحکم نظر در به افتاد خویش | گرفتند هر یک یکی راه پیش | |||||
یکی عدل تا نام نیکو برد | یکی ظلم تا مال گرد آورد | |||||
یکی عاطفت سیرت خویش کرد | درم داد و تیمار درویش خورد[۲] | |||||
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت | شب از بهر درویش شبخانه ساخت | |||||
خزاین تهی کرد و پر کرد جَیش | چنان کز خلایق بهنگام عیش | |||||
برآمد همی بانگ شادی چو رعد | چو شیراز در عهد بوبکر سعد | |||||
خدیو خردمند فرخ نهاد | که شاخ امیدش برومند باد | |||||
حکایت شنو کان گوِ[۳] نامجوی | پسندیده پی بود و فرخنده خوی | |||||
ملازم بدلداری خاص و عام | ثناگوی حق بامدادان و شام | |||||
در آن ملک قارون برفتی دلیر | که شه دادگر بود و درویش سیر | |||||
نیامد در ایّام او بر دلی | نگویم که خاری که برگ گلی | |||||
سرآمد بتایید ملک از سران | نهادند سر بر خطش سروران | |||||
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج | بیفزود بر مرد دهقان خراج | |||||
طمع کرد در مال بازارگان | بلا ریخت بر جان بیچارگان[۴] | |||||
بامید بیشی نداد و نخورد | خردمند داند که ناخوب کرد |