برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب ششم
— ۱۵۰ —

حکایت

روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بپای کریوه‌ای سُست مانده پیر مردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست گفتم چون روم که نه پای رفتنست گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن

  ایکه مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز  
  اسب تازی دو تک رود بشتاب و اشتر آهسته میرود شب و روز  

حکایت

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری بر آمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده پرسیدمش چه گونه‌ای و چه حالتست گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم

  ماذا الصبی والشیبُ غَیر لمتی وَ کفی بتغییر الزمان نذیرا  
  چون پیر شدی ز کودکی دست بدار بازی و ظرافت بجوانان بگذار  
  طرب نوجوان ز پیر مجوی که دگر نیاید آب رفته بجوی  
  زرع را چون رسید وقت درو نخرامد چنانکه سبزه نو  
  دور جوانی بشد از دست من آه و دریغ آن ز من دلفروز