این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۳۴ —
آخر ای آئینه جوهر، دیدهٔ بر خود گمار | صورت حق چند پوشی[۱] در پس زنگار دل | |||||
اینقدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک | نگذرد تا صورت دیوست[۲] بر دیوار دل | |||||
ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال[۳] | هر دو عالم بندهٔ خود کن باستظهار دل | |||||
در نگارستان صورت ترک حظ نفس گیر | تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل | |||||
نی ترا[۴] از کار گل امکان همت بیش نیست | با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل | |||||
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست | گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل |
۳۶ – خ، ط
دوش در صحرای خلوت گوی[۵] تنهائی زدم | خیمه بر بالای منظوران بالائی[۶] زدم | |||||
خرقهپوشان صوامع را دوتائی چاک شد | چون من اندر کوی وحدت گوی تنهائی زدم[۷] | |||||
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد | بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم[۸] | |||||
پای مردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد | پشت دستی بر دهان عقل سودائی زدم | |||||
دیو ناری را سر از سودای مائی شد بباد | پس من خاکی بحکمت گردن مائی زدم[۹] | |||||
تاب خوردم رشتهوار اندر کف خیاط صنع | پس گره بر خیط خودبینی و خودرائی زدم | |||||
تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید | بر در دل ز آرزو قفل شکیبائی زدم | |||||
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن | زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم | |||||
چون صدف پروردم اندر سینه درّ معرفت | تا بجوهر طعنه بر دُرهای دریائی زدم | |||||
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز بامر | پیش ازین گر چون فلک چرخی برعنائی زدم | |||||
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود | پس قدم در حضرت بیچون مولائی زدم |