باده او از این شهرها میآمد. نیانثیس[۱] از مردم کوزیکوس و فانیاس دو شهر دیگر را بر آنها میافزایند. یکی پالایسکپسیس[۲] برای رخت او و دیگری پِرگوئی[۳] برای ابزارهای خانه او.
در آن هنگام که او روانه کنار دریا بود تا به زیان یونان تلاشی کند یکی از ایرانیان که نام او ایپکسویس[۴] و خود حکمران فروجیای[۵] بالا بود انتظار او را میکشید که نابودش گرداند و برای این کار از مدتها پیش دستهای از مردم پسیدیا[۶] را آماده نموده و چنین دستور داده بود که چون وی برای آسودن از فرسودگی راه به شهری که در آن نزدیکیها نهاده و «سرشیر» نام داشت میرسد در آنجا دست به کشتن او باز کنند. ولی ثمیستوکلیس هنگامی که در نیم روزی خوابیده بود مادر خدایان نزد وی آمده چنین گفت:
ای ثمیستوکلیس از سرشیر دوری گزین تا گرفتار پنجه شیر نباشی و برای این آگاهی که به تو میدهم باید دختر تو منسیپتولیما[۷] پرستار من باشد.
ثمیستوکلیس از این خواب شگفت شده سپاسها بر آن خدای مادر گزارد و به راهنمایی او شاهراه را رها کرده و دوری زده راه دیگری پیش گرفت و شباهنگام در میان بیابانی فرودآمد.
لیکن چون یکی از اسبهای بارکش او در راه به آب افتاده بار او همه تر گردیده بود چاکران او پردههایی را که تر بود بیاویختند تا خشک گردد.
شباهنگام که آن چند تن پسیدی به آنجا رسیدند در روشنایی ماه آن پردهها را دیده درست نشناختند که چیست بلکه آنها را چادر ثمیستوکلیس پنداشته ناگهان با شمشیرهای آخته به سوی آنها دویدند و پردهها را بالا زدند و در این هنگام بود که چاکران آنان را دیده گرفتارشان ساختند.
بدینسان ثمیستوکلیس از خطر آسوده ماند و برای سپاسگزاری برای خدای مادینه که مایه رهایی او بود پرستشگاهی در شهر ماگنسیا ساخته وقف آن خدای گردانید و دختر خود منیسپتولیما را به پرستاری در آنجا برگماشت.
سپس چون به شهر ساردیس در آمد به زیارت پرستشگاههای خدایان در آنجا رفت و