به یونانی در آن یادداشت کرده بود تا برای پادشاه بطلمیوس بخواند از زیر چشم میگذرانید و بازمیخواند بدینسان به خشکی رسیدند.
از آن سوی کورنیلیا و دیگران از کشتی چشم به کنار دریا دوخته پیشامد را میپاییدند. و چون میدیدند که یک دسته از پیرامونیان پادشاه روی به آنجا میآیند چنین میپنداشتند که مقصود پذیرایی از او میباشد و بدینسان اندک دلداری پیدا میکردند.
ولی در این میان که پومپیوس میخواست دست فیلیپوس را گرفته به پا برخیزد ناگهان سپتمیوس شمشیری از پشت سر به او رسانید. همچنین سالویوس و اخیلاس هر کدام زخم دیگری با شمشیر زدند. او هم دامن خود را با دو دست گرفته روی خود را با آن بپوشانید و بیآنکه سخنی ناشایسته بگوید یا کاری سبکانه بکند به زخمها تاب آورد و بدانسان بدرود زندگی گفت:
سال او این هنگام پنجاه و نه سال و همان روز فردای روز زاییدن او بود.
کورنیلیا با همراهان خود که از کشتی این پیشامد را میپایید چون دید که بدینسان او را بکشتند چنان فریادی برآورد که صدای او را همه در کنار دریا شنیدند و بیدرنگ لنگر برداشته با شتاب بسیار کشتی را براندند و روی به گریز آوردند.
یک باد تندی هم که از سمت خشکی میوزید به این گریز آنان یاری مینمود.
این بود که مصریان با آنکه میخواستند دستگیرشان سازند از این مقصود نومید گردیده از دنبال ایشان نرفتند. ولی سر پومپیوس را بریده و تن او را لخت بر روی ریگها گزاردند تا هر کسی که آرزوی دیدن چنان دیدار دلخراش را داشت از تماشا بیبهره نباشد.
بیچاره فیلیپوس در پهلوی آن جنازه ایستاده چندان شکیبایی نمود که تماشاییان همه از تماشا سیر شدند.
آن هنگام او را با آب دریا شسته و چون دسترس به هیچ پارچهای نداشت پیراهن خود را به او پیچیده و این سو و آن سو دویده سرانجام تخته شکستههای یک قایق ماهیگیری را به دست آورد و آن تختهها به اندازه بود که برای سوزانیدن یکتن لخت بیسر کفایت مینمود.
در این میان که او به این کار پرداخته آن تختهپارهها روی هم میچید ناگهان مرد پیری از شهرنشینان روم در آنجا پدید آمد و این مرد که در جوانی خود زیردست پومپیوس جنگها کرده بود و او را میشناخت از کار فیلیپوس در شگفت شده پرسید: