دوستان خود دلنگران شد. شک بیشتر او به انتیپاتر و پسران او میرفت که یکی از آن پسران ایولااس[۱] آبدار او بوده دیگری به نام کاساندر[۲] تازه از ماکیدونیا رسیده بود. و این چون به آیین یونانیان بزرگ شده بود و نخستین بار که دید ایرانیان بر الکساندر پرستش میکنند خودداری نتوانسته با آواز بلند خندید. این کار او الکساندر را به خشم آورد چندانکه با هر دو دست موهای او را گرفته سرش را به دیوار کوبید. هنگام دیگری چون کسانی از آنتیپاتر شکایت داشتند و کاساندر به هواداری پدر برخاسته سخنانی میگفت الکساندر سخن او را بریده گفت:
چه میگویی! آیا شدنی است که اینان آن همه راه را بیجهت پیموده و تنها برای افترا زدن به پدر تو اینجا آمده باشند؟
و چون کاساندر پاسخ گفت که این آمدن آنان با آزادی و آشکاری خود دلیل آن میباشد که ستمی به آنان نرفته و شکایتهای آنان بیجاست.
الکساندر پاسخ داده گفت:
این از قبیل سخنان فریبآمیز ارسطوست که برای هر دوسوی سودمند است.
سپس گفت:
اگر اندک ستمی به این دادخواهان رفته باشد تو را و پدر تو را به سختی سزا خواهم داد.
این سخنان چندان ترس در دل کاساندر پدید آورد که سالها پس از آن هنگامی که پادشاه ماکیدونیا گردیده و به یونان دست یافته بود و در دلفی گردش مینمود چون چشمش به تندیسهها افتاد از دیدن تندیسۀ الکساندر به یکباره حالش دیگرگون گردیده تنش لرزید و چشمهایش به دوران افتاده سرش چرخیدن گرفت و زمانی این حال را داشت تا به خود بازآمد .
الکساندر که یکبار ترس و وسوسه به دل خود راه داده بود دلش همیشه شوریده بود و هر زمان با اندک چیزی ترس دیگری برای او رخ میداد و از هر پیشآمدی فال بد زده خود را ناآسوده میساخت. این بود که دربار او همیشه پر از کاهنان و پیشینگویان بود و هر روز گفتگوی دیگری پیش میآمد. ولی چون خبری از خدایان درباره هیفاستیون رسیده بود این خبر اندکی او را آرام ساخت و دیرزمانی به کار قربانی کردن و می خوردن پرداخت و چون