یکی از بزمیان شعرهایی را از پرانیخوس[۱] نامی (برخی پیریون[۲] نامی گفتهاند) خواند که درباره سرکردگانی بود که به تازگی با ایرانیان جنگ کرده و شکست خورده بودند و شاعر آنان را هجو و ریشخند کرده بود. از این شعرها پیر مردانی که در بزم بودند برآشفته بر سراینده و خواننده هر دو بد گفتند.
ولی الکساندر و جوانانی که در گردش بودند آن را خوش داشته به خواننده دستور دادند که دنباله کار را بگیرد.
کلیتوس که این زمان سخت مست کرده بود و خود مرد تندخوی و عنودی بود این هنگام خودداری نتوانسته چنین گفت:
این چه کاری است که یک دسته ماکیدونیان را در برابر دشمنان خود خوار گیریم با آنکه بدبختی دامنگیر آنان شده در برابر دشمن شکست یافتهاند؟! من آنان را بهتر از کسانی میدانم که بر آنان میخندند.
الکساندر به او تعرض کرده گفت:
اینکه کلیتوس ترس را بدبختی مینامد مقصودش سفیدرو نمودن خودش میباشد.
کلیتوس عناد را بیشتر کرده چنین گفت:
آنچه شما آن را ترس مینامید همان چیز جان یک پسر خدایان را رها کرد در آن زمان که او از برابر شمشیر سپهردات بگریخت این در سایه خونهای ریخته ماکیدونیان و این زخمهاست که شما امروز به جایگاهی رسیدهای که پدر خود فیلیپوس را نپسندیده خویش را پسر آمون میخوانی!
الکساندر که این زمان سخت برآشفته بود چنین گفت:
تو ای مرد فرومایه که این سخنان را اندیشیدهای و در اینجا و آنجا بگویی و ماکیدونیان را از من بیزار گردانی آیا سزای خود را نخواهی یافت؟
کلیتوس پاسخ داد:
ما سزای خودمان را از پیش از این دریافتهایم. اگر پاداش آن کوششهای ما این خواهد بود که میبینیم خوشا حال آنان که مردند و زنده نماندند تا ببینند که چگونه همشهریان ایشان