سوم اسواران با اسلحه درخشان، تا آنجا که چشم کار میکرد، دشت را فروگرفتند و صفوف آهسته آهسته بطرف مکانی، که بحکم قرعه تعیین شده بود، پیش رفتند. ایرانیان همه حصار را احاطه کردند. جانب مشرق قلعه یعنی همانجا، که از بدبختی ما آن جوان کشته شده بود، به خیونیها سپرده شد. ورتها [۱]مأمور سمت جنوب شدند. آلبانیها طرف شمال را گرفتند و سگستانیان که در غیرت و حمیت جنگی مانند ندارند [۲]، در برابر دروازه غربی استقرار یافتند. با این طایفه قطاری از پیلان زشت منظر با پوستهای پرچین و شکن که مردمان مسلح بر آن نشسته بودند، آهسته پیش میآمدند، چنانکه غالبا گفتهام منظرۀ وحشتناکتر از این نمیتوان تصور کرد...»
پس از اینکه صف به پایان رسید، لشگریان تا عصر بیحرکت ماندند. سپس بهمان ترتیب، که آمده بودند، عقب نشستند. فردای آنروز کمی قبل از سپیده صبح به بانگ شیپور شهر را مجددا احاطه و شروع به جنگ کردند، اما مدافعین شهر به سختی مقاومت مینمودند.
«سنگهای عظیمی، که بوسیلۀ آلات جنگی خود پرتاب میکردیم، سرگروهی از خصم را خرد کرد، بعضی دیگر در اثر تیر از پای درآمدند و جماعتی با زوبین هلاک شدند، به قسمی که دشمنان از کثرت اجسادی که زمین را پوشیده بود، به دشواری میآمدند، بعضی مجروح شدند و میکوشیدند، که به رفقای خود برسند بدبختی و کشتار داخل شهر کمتر از بیرون نبود. ابری از تیر آسمان را تیره کرده بود و ادواتی که ایرانیان در ضمن غارت سنجار بچنگ آورده و در اینجا بکار بسته بودند، بسیاری را مجروح میکرد. هر دفعه که جنگ قطع میشد، محصورین تمام قوای خود را جمع میکردند و مجددا بمبارزه میپرداختند، اما اگر در حرارتی که برای دفاع بروز میدادند، جراحتی به آنها میرسید، سقوطشان برای ما مضر