برگه:HomaNovel.pdf/۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

ماه اول زمستان و صبح زود است . مردی بلند قد و نازک اندام با قیافه ای نجیب و مطبوع، وارد بازار سمسارها شد و پس از اندکی تردید در انتخاب، بطرف دکاندار پیری رفت و پالتوش را از تن درآورد و پرسید این را چند میخرید ؟ دکاندار با نگاهی پر از ملامت گفت معلوم میشود شما از بی پولی و کسادی بازار خبر ندارید که اول دشت، برای فروش آمده اید .

گفت چرا از بی پولی بی خبر نیستم ، بهر صورت پالتو را میخواهم بفروشم آیا خواهید خرید ؟

دکاندار دستها را در جیب کرد و چند لحظه خود را مثل شاگردان مکتب، بجلو وعقب حرکت داد و بتندی گفت پنج تومان و سر را برگردانید. حسنعلی خان متعجب شد و با خود گفت من این پالتو را امسال سی تومان خریده ام چگونه پنج تومان بیشتر ارزش ندارد ! ضمناً مشغول شد کتاب و کاغذهائی را که در جیب آن بود بیرون بیاورد . دکاندار این تفکر باصدا را بازار گرمی پنداشت و گفت شش تومان هم میخرم . حسنعلی خان متبسم شد زیرا یک تومان اضافه را انتظار نداشت.

همین که از بازار خارج شد، سوز برف بدنش را مرتعش کرد، یقهٔ نیم تنه را بالا برد و آرنجها را به پهلو فشار داد، سررا پائین انداخت و بتندی براه افتاد . پس از بیست دقیقه بکوچهٔ حاجی مهراب رسید و در خانة شماره بیست را یک بار آهسته کوبید. بزودی در باز شد، مثل آن بود که