این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۴۳
فرانتس کافکا
محکوم امر سیاح را کاملا از یاد برده بود. چرخهای دندانهدار او را غرق شادی کرده بود. محکوم مدام در پی آن بود که یکی از چرخها را بردارد و سرباز را به کمک خود بر میانگیخت ولی به حالتی وحشت زده دست خودرا عقب میکشید زیرا فوراً چرخ دیگری از پی میرسید و، بیشتر هنگامی که شروع به گشتن میکرد، سبب هراسش میشد.
سیاح در مقابل، بسیار مضطرب بنظر میآمد. ماشین آشکارا به سوی نابودی کشیده میشد. دیگر فقط در خیال ممکن بود دید که ماشین آرام و بیصدا کار کند. سیاح احساس میکرد اکنون که افسر دیگر نمیتواند خود را حفظ کند باید به حال او پرداخت. ولی چون سقوط چرخهای دندانهدار همهٔ توجه او را بخود جلب کرده بود دیدن قسمتهای دیگر ماشین از یادش میرفت، اکنون که پس از بیرون افتادن آخرین چرخ از خالکوب سیاح بروی دارخیش خم شد شگفتی تازهای که هنوز ناگوارتر بود به او دست