اصطکاک شنیده نمیشد.
ماشین آنقدر بیصدا حرکت میکرد که دقت شخص از آن بکلی منحرف میشد. سیاح به سرباز و محکوم نگاه میکرد. محکوم جنب و جوش بیشتری داشت. به همهٔ مختصات ماشین علاقه نشان میداد. گاهی خم میشد زمانی خودرا به پائین متمایل میکرد. همیشه برای نشان دادن چیزی به سرباز انگشتش به جلو دراز بود. این منظره برای سیاح غمانگیز بود. وی تصمیم داشت تا پایان کار در همانجا بماند ولی دیگر نمیتوانست دیدن منظرهٔ آن دو را تحمل کند. به آنها گفت: «بروید به خانهتان.» شاید سرباز به اطاعت اوامر سیاح تن میداد ولی محکوم آن را تنبیهی میپنداشت. دستها را به هم چسبانده التماس میکرد که بگذارند او در آنجا بماند و چون سیاح سرش را تکان داده نمیخواست درخواستش را بپذیرد محکوم بهرسم استغاثه زانو به زمین زد. سیاح دید که امرش به دردی نمیخورد. خواست ملاحظه را کنار گذاشته آنها را به زور از آنجا دور کند. در این موقع صدائی از درون خالکوب