این برگ همسنجی شدهاست.
۶۰ □ قصههای بهرنگ
یاشار گفت: آره، برو. اما باز هم برگرد. قول میدهی که برگردی؟
اولدوز گفت: قول میدهم، یاشار!
✺ | «ننه بزرگ» |
✺ | راه و روش فرار را یاد میدهد |
فردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: این هم «ننهبزرگ» است.
ننهبزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بعد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالند که شما را پیدا کردیم. دخترم تعریف شما را خیلی میکرد.
اولدوز گفت: «ننهکلاغه» دختر شما بود؟
ننه بزرگ گفت: آره، کلاغ خوبی بود.
اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد.
ننهبزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمیشوند. اگر یکی بمیرد، دو تا بهدنیا میآیند.
یاشار گفت: اولدوز میخواهد بیاید پیش شما.
ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم.
اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست میتوانم برگردم؟