پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۵۱
 

گرفتند، «نظر قربانی» گرفتند، شمع و روضه‌ی علی‌اصغر و چه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد. اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. دکتر آوردند، گفت: توی شکم مادرش خوب رشد نکرده، به سختی می‌تواند زنده بماند. من نمی‌توانم کاری بکنم.

فرداش بچه مرد.

زن بابا از ضعف و غصه مریض شد. شب و روز می‌گفت: بچه‌ام را «ازمابهتران» خفه کردند، هنوز دست از سر ما برنداشته‌اند. یکی هم، چشم حسود کور، حسودی کردند و بچه‌ام را کشتند.

ننه‌ی یاشار تمام روز پهلوی زن بابا می‌ماند. یاشار گاهی برای ناهار پیش ننه‌اش می‌آمد و چند کلمه‌ای با اولدوز صحبت می‌کرد. از کلاغها خبری نبود. فقط گاه‌گاهی کلاغ تنهایی از آسمان می‌گذشت و یا صدای قارقاری به گوش می‌رسید و زود خفه می‌شد. درختهای تبریزی لخت و خالی مانده بود. اولدوز یاد ننه‌کلاغه می‌افتاد که چه جوری روی شاخه‌های نازک می‌نشست، قارقار می‌کرد، تکان تکان می‌خورد، ناگهان پر می‌کشید و می‌رفت.

 

✺ زمستان سخت می‌گذرد

 

زمستان سخت می‌گذشت. خیلی سخت. بزودی برف وسط حیاط تلنبار شد به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد. به سه برابر قیمت هم پیدا نشد. دده‌ی یاشار همیشه بیکار بود. ننه‌اش برای کار کردن